چرا هیتلر و استالین علیه غرب لیبرال متحد نشدند؟
سردبیر پرس؛ هومان دوراندیش – ارنست نولته در کتاب «قرن بیستم: ایدئولوژیهای خشونت» میکوشد نشان دهد بین هیتلریسم و استالینیسم چه شباهتها و تفاوتهایی وجود داشت. وی در مسیر این واکاوی، تاریخ اروپای لیبرال را از آغاز جنگ جهانی اول تا پایان جنگ جهانی دوم شخم میزند. اساس این کتاب درسگفتارهایی است که نولته در […]
سردبیر پرس؛ هومان دوراندیش – ارنست نولته در کتاب «قرن بیستم: ایدئولوژیهای خشونت» میکوشد نشان دهد بین هیتلریسم و استالینیسم چه شباهتها و تفاوتهایی وجود داشت. وی در مسیر این واکاوی، تاریخ اروپای لیبرال را از آغاز جنگ جهانی اول تا پایان جنگ جهانی دوم شخم میزند.
اساس این کتاب درسگفتارهایی است که نولته در دهۀ ۱۹۹۰ برای مخاطبان دانشگاهی و غیردانشگاهی در شهر رم تهیه کرده بود. کتاب را مهدی تدینی ترجمه کرده و نشر ققنوس منتشر نموده است.
سرک کشیدنهای مکرر نولته به اینجا و آنجای تاریخ اروپا در سه دهۀ مذکور، کتاب را تا حدی دچار آشفتگی و پراکندگی کرده است. در واقع نویسنده از فراز چشماندازی تئوریک به تاریخ اروپا در این سه دهه نمینگرد بلکه میکوشد با اینسو و آنسو رفتن در میدان حوادث تاریخی، نهایتا به چشماندازی تئوریک دربارۀ ایدئولوژیهای خشونت در قرن بیستم برسد.
هم از این رو، در کتاب با ذکر جزییات تاریخی فراوانی مواجهیم که کتاب را به نوعی شلوغ و گرفتار “ترافیک ارجاعات تاریخی” کرده است. البته این ویژگی نه نقطهضعف کتاب بلکه خصلت آن است؛ چراکه نولته بحثی صرفا تئوریک را پیش روی ما ننهاده است و کتاب وی، کتابی است مابین علم سیاست و تاریخ سیاست.
کتاب نولته پنج فصل دارد و مهمترین فصل آن، فصل چهارم است که دوربین نویسنده زوم میکند روی استالینیسم و هیتلریسم.
نولته در این فصل ابتدا تکلیف دعوای تئوریک استالین و تروتسکی را روشن میکند. وی معتقد است که در این دعوا، نظرا حق به جانب استالین بود و این اتهامزنی مشهور تروتسکی که استالین در پی برپایی “سوسیالیسم در یک کشور و خیانت به ایدۀ انقلاب جهانی” است، بیراهه و انحرافی بیش نبود.
استدلال نولته این است که استالین نیز مثل تروتسکی به سقوط محتوم بورژوازی و نابودی کاپیتالیسم در سراسر جهان ایمان داشت؛ با این تفاوت که او اتحاد جماهیر شوروی را برج و بارویی میدانست که انقلاب جهانی علیه سرمایهداری را هدایت میکند و تحت هیچ شرایطی نباید فرو بریزد.
بنابراین پایین کشیدن فتیلۀ صدور انقلاب برای حفظ این قلعۀ مرکزی انقلابیون مارکسیست، تصمیمی برآمده از عقلانیت بود نه برخاسته از بیاعتقادی به ضرورت انقلاب جهانی علیه سرمایهداری.
در واقع حرف نولته این است که نگاه “ایدئولوژیک” استالین تا حد ضرورت به “عملگرایی” آمیخته بود ولی نگاه تروتسکی یکسره ایدئولوژیک بود. تفاوت این دو نگاه هم قابل درک است. استالین ۲۴ سال حاکم بلامنازع شوروی بود و مجموعا ۳۱ سال در سطوح بالای حکومت این کشور حضور داشت، ولی تروتسکی ۷ سال جایگاه عملا نفر دوم حکومت بود (پس از لنین) و پس از آن هم سه سال از سوی استالین تحمل شد و در ۱۹۲۷ از حزب کمونیست شوروی اخراجش کردند.
شاید اگر تروتسکی پس از لنین به قدرت رسیده بود، او هم ناچار میشد نگاه یکسره ایدئولوژیکش را به عملگرایی آغشته سازد. هر چند که تروتسکی از همان آغاز، مارکسیست معتقدتری به نظر میرسد ولی استالین مارکسیستی فرصتطلب بود که حزب کمونیست شوروی را قربانی ارتقای جایگاه شخصیاش کرد و “دیکتاتوری حزبی” را به “دیکتاتوری فردی” تنزل داد.
در بحث از تفاوت دیدگاه استالین و تروتسکی، نولته به این نکتۀ تاریخی هم اشاره میکند که واژۀ “استالینیسم” جزو ابداعات تروتسکی بود.
دربارۀ چرایی به قدرت رسیدن هیتلر، نولته میگوید ترس از مارکسیسم دلیل اصلی “واگذاری قدرت به هیتلر” بود. خلاصۀ توضیح نولته این است که قویترین حزب کمونیست در خارج از اتحاد جماهیر شوروی، حزب کمونیست آلمان بود و در فاصلۀ ۱۹۲۸ تا ۱۹۳۲، آرای حزب کمونیست آلمان در چندین انتخابات پارلمانی این کشور، رشد چشمگیری داشت و به یکقدمی حزب سوسیال دموکرات این کشور رسیده بود.
از سوی دیگر، جناح چپ حزب ناسیونالسوسیالیست نیز تمایلاتی به بلشوویسم ملی و حزب کمونیست نشان میداد. هراس از اتحاد حزب کمونیست، حزب سوسیال دموکرات و جناح چپ حزب ناسیونالسوسیالیست نهایتا موجب شد که طبقات بالا و خردهبورژوازی آلمان و نیز رییسجمهور این کشور، با واگذاری قدرت به هیتلر موافقت کنند تا “انقلابی کمونیستی” آلمان را در کام خود نکشد.
نولته میگوید هیتلر هم مثل استالین با چیزی شبیه اتهام “خیانت به انقلاب” مواجه شد. او از سوی هواداران اوتو اشتراسر، که یکی از چهرههای برجستۀ حزب ناسیونالسوسیالیست آلمان بود و پس از افزایش قدرت هیتلر از این حزب خارج شد، متهم شد که به دلیل همکاری با کاپیتالیستها از ایدۀ “سوسیالیسم ملی” دست کشیده است.
یعنی هیتلریسم متهم بود به تضاد با سوسیالیسم ملی، استالینیسم هم متهم بود به ضدیت با سوسیالیسم بینالمللی.
شباهت دیگر این دو دیکتاتور بزرگ این بود که هیتلر در ۱۹۳۴ بر اساس اتهاماتی مشکوک فرماندهان اس. آ (گروه ضربت حزب) را اعدام کرد و همین ظاهرا الگویی شد برای استالین تا پروژۀ محاکمات و اعدام سران حزب کمونیست شوروی را در نیمۀ دوم دهۀ ۱۹۳۰ استارت بزند؛ هرچند که استالین در این زمینه، بسی فراتر از هیتلر رفت.
هانا آرنت توتالیتریسم را “حکومت قواعد کلی” میداند ولی مورخین و محققینی که در احوال رژیمهای هیتلر و استالین تامل کردهاند، گاه مرز حکومت قواعد کلی و حکومت شخصی را گم میکنند. یعنی از جایی به بعد، قدرت پیشوا یا رهبر چنان فزونی میگیرد که برای ناظرین بیرونی تشخیص این نکته دشوار میشود که آیا هیتلر یا استالین کارگزار “قواعد کلی” بودند یا اینکه رژیمشان به ورطۀ “شخصیشدن قدرت” افتاده بود؟
تفاوت دیگر این دو دیکتاتور، در میزان کمونیستکشی آنها بود! نولته میگوید برخی از رهبران حزب کمونیست آلمان توسط هیتلر سرکوب شدند و به شوروی گریختند؛ اما استالین بیش از هیتلر آنها را کشت!
کمونیستکشی رژیم استالین چنان گسترده بود که «در برابر ویژگیهای مهیب این رژیم، آلمان… با… حداکثر ۱۰۰۰۰ زندانی سیاساش بهمانند بهشتی لیبرال و مبتنی بر حکومت قانون به نظر میرسید.»
در واقع استالین نه فقط از حیث سرکوب نیروهای اجتماعی و سیاسی ناهمسو، بلکه از حیث سرکوب نیروهای سیاسی همسو با خودش (به لحاظ ایدئولوژیک)، هیتلر را پس پشت نهاد.
به عبارت دیگر، تعداد نازیستهایی که هیتلر کشت، کمتر از تعداد کمونیستهایی بود که به دستور استالین نابود شدند.
در اوت ۱۹۳۹ که وزرای خارجۀ هیتلر و استالین پیمان عدم تجاوز امضا کردند، ناظران جهانی از این اقدام هیتلر متعجب شدند؛ زیرا هیتلر مارکسیستها را علت اصلی شکست آلمان در جنگ جهانی اول میدانست.
امضای پیمان مولوتوف-ریبنتروپ
در ۱۹۳۸ که دولت هیتلر قرارداد مونیخ را با فرانسه و بریتانیا امضا کرد، پیشوا مایۀ امیدواری بورژوازی اروپا برای مقاومت در برابر رشد کمونیسم در قارۀ سبز شد و تروتسکی او را “ارتشبد بورژوازی جهانی” نامید.
اما با پیمان مولوتوف-ریبنتروپ در ۲۳ اوت ۱۹۳۹، صحنۀ بازی سیاست در اروپا عوض شد: امید بورژواها به هیتلر از دست رفت و رژیمهای تکحزبی توتالیتر در برابر دموکراسیهای غربی قرار گرفتند.
اما چرا هیتلر وارد جنگ با استالین شد؟ نولته به نقل از ویکتور سووُروف، افسر بلندپایۀ اطلاعات نظامی شوروی، و در تایید گزارش آلمان دربارۀ آغاز جنگ به عنوان ضربۀ پیشگیرانه، دلیل آغاز جنگ از سوی آلمان را چنین توضیح میدهد:
«تجمع فوقالعادۀ نیروهای نظامی شوروی در لهستان شرقی… و در مرزهای رومانی که منابع نفتی آن برای مدیریت جنگی آلمان از اهمیتی حیاتی برخوردار بود… این نیروهای نظامی مستقر در مواضع حمله به دلایل فنی نمیتوانستند به عقب منتقل شوند… گواه دیگر برای نیت تهاجمی استالین این است که بخشیی از تانکهای بیشماری که جمع شده بودند تنها در جادههای اروپای مرکزی کاربرد داشتند.»
همچنین این تصور رایج که در صورت آغاز جنگ بین دو کشور، کارگران فلاکتزدۀ آلمانی، به سود برادران طبقاتیشان در شوروی، علیه هیتلر قیام خواهند کرد، موجب میشد که حملۀ شوروی به آلمان محتملتر به نظر آید. در این صورت هیتلر علاوه بر جنگ با ارتش سرخ، درگیر جنگ داخلی هم میشد.
این تبیین از چرایی جنگ آلمان و شوروی، کمی غریب و خلاف مشهورات جنگ جهانی دوم است اما نولته مینویسد: «در ادبیات تخصصی غرب این باور که استالینی از همهجا بیخبر و شورویای ناآماده قربانی هجوم مزورانۀ آلمان شدهاند مدتهاست که دیگر یک اصل جزمی بیمناقشه نیست.»
اما چرا هیتلر جنگ را به استالین باخت؟ نولته دربارۀ نقش هیتلر در شکست آلمان مقابل شوروی مینویسد:
«مهمترین مانع {بر سر راه پیروزی} خود او بود… اگر او فقط بلشوویسمستیز بود، میتوانست… پشتیبانی بخشهای بزرگی از مردم { شوروی} و حتی پشتیبانی افسران ارتش سرخ را به دست آورد. اما او… نژادپرستی ژرمن بود که به اسلاوها به چشم “انسانهای پست” مینگریست و میخواست از اوکراینیها و روسها برده بسازد.»
اگرچه هیتلر جنگ را باخت، اما نتیجۀ جنگ برای استالین هم پیروزی مطلق نبود؛ چراکه استالین برای غلبه بر هیتلر، ناچار شد با دشمنان کاپیتالیستش متحد شود.
او برای تحقق این اتحاد، «کمینترن را منحل کرد و به کلیسای ارتدوکس نیز اتکا کرد… از وحدت اسلاوها سخن میگفت نه از وحدت پرولتاریای جهانی.»
در واقع استالین به جهان سرمایهداری باج داد تا هیتلر نتواند شوروی را به فراموشخانۀ تاریخ بفرستد.
هانا آرنت در یکی از پاورقیهای کتاب “توتالیتاریسم” به این نکته پرداخته است که استالین در نیمۀ دوم دهۀ ۱۹۳۰ آماده بود با هیتلر متحد شود برای نابودیِ “غرب لیبرال”. بنابراین باید پرسید که چرا هیتلر پس از فتح فرانسه و بخش اعظم اروپا، اسبش را به سمت شوروی هی کرد؟
شاید چون جنگی که هیتلر به راه انداخته بود، عمدتا سرشت ارضی و نژادی داشت نه ایدئولوژیک. یعنی هیتلر در پی کسب “فضای حیاتی” و توسعۀ ارضی آلمان بود و در کنار آن به نابودی قوم یهود و سایر “اقوام پست” بیشتر اهمیت میداد تا به نابودی یک ایدئولوژی خاص.
از نظر هیتلر، اسلاوها در شرق اروپا مصداق “نژاد پست” بودند ولی مردم بریتانیا به اندازۀ یهودیان و اسلاوها “پستفطرت” نبودند.
همچنین با وجود هشدار مشاوران هیتلر به او برای درسگرفتن از سرنوشت ناپلئون، که در سرمای روسیه گرفتار شد، شاید هیتلر فتح شوروی را از راه زمینی، راحتتر از تسخیر بریتانیایی میدانست که دور تا دورش دریا بود. بویژه اینکه ارتش آلمان با اشغال لهستان در شرقیترین مناطق اروپا، بیخ گوش شوروی حضور داشت.
علاوه بر این، تسخیر شوروی “فضای حیاتی” چشمگیری در اختیار آلمانیها قرار میداد اما بریتانیا وسعت شوروی را نداشت.
و نهایتا اینکه تسخیر شوروی، مقدمهای بود برای تسخیر بسیاری از کشورهای آسیایی و افزایش قلمرو کشورهای جدید و راهیابی نازیسم به آسیا و بسط یدش در این قارۀ پهناور.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰