پل زاب کبیر چطور باموادناکافی منفجرشد/جاده ترانزیت را ناامن کردیم

سردبیر پرس، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: دومین‌قسمت گفتگو با سردار جعفر جهروتی‌زاده فرمانده یگان مستقل شهادت و نیروهای عمل‌کننده در عملیات برون‌مرزی ظفر ۵ امروز منتشر می‌شود. گزارش قسمت اول این گفتگو مربوط به پیشینه و چرایی طراحی عملیات‌های پارتیزانی ظفر بود که چندعنوان‌شان توسط یگان شهادت از قرارگاه رمضان انجام شد. […]

سردبیر پرس، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: دومین‌قسمت گفتگو با سردار جعفر جهروتی‌زاده فرمانده یگان مستقل شهادت و نیروهای عمل‌کننده در عملیات برون‌مرزی ظفر ۵ امروز منتشر می‌شود. گزارش قسمت اول این گفتگو مربوط به پیشینه و چرایی طراحی عملیات‌های پارتیزانی ظفر بود که چندعنوان‌شان توسط یگان شهادت از قرارگاه رمضان انجام شد. همچنین در قسمت اول درباره شناسایی‌ها و شروع عملیات صحبت کردیم که نیروهای یگان شهادت با همراهی کُردهای مبارز عراقی وارد شهر درالوک شدند و شهر شیرازیده را زیر آتش گرفتند.

پس از انهدام پایگاه‌های حفاظتی بیرون شهر و ورود به شهر درالوک، تصرف مقر حزب بعث، ساختمان استخبارات عراق و اشغال مقر سه‌گردان رزمی در این شهر، نیروهای یگان شهادت با فرماندهی جهروتی‌زاده به سمت پل بزرگ رودخانه زاب کبیر حرکت کردند تا با انهدام آن، ضربه دیگری به دشمن بزنند. روایت لحظات مربوط به این بخش از عملیات ظفر ۵ در بخش دوم گفتگو با جهروتی‌زاده آمده است.

در قسمت دوم و پایانی گفتگو با جهروتی‌زاده، همچنین درباره عملیات جاده ترانزیت که پس از ظفر ۵ انجام شد، صحبت کردیم. گزارش اولین‌بخش گفتگو با سردار جهروتی‌زاده در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:

«مقرهای حزب بعث و استخبارات شهر درالوک چگونه سقوط کردند؟ / نماز را در کلیسا خواندیم»

در ادامه مشروح دومین‌قسمت از پرونده بررسی عملیات ظفر ۵ را می‌خوانیم؛

جهروتی‌زاده: ما مواد منفجره را از قبل با کوله و قاطر به نقطه‌ای برده و پنهان کرده بودیم. یک‌محاسبات تقریبی داشتیم که انفجار پل چه‌قدر مواد منفجره لازم دارد. بعد از این‌که مقر حزب بعث سقوط کرد، رفتیم سراغ مواد و دیدیم بخش عمده‌ای از مواد نیست. آخر هم نفهمیدیم چه‌کسی مواد را برده است. آن‌جا خیلی اذیت شدم.

* چرا؟ چون مواد کم شده بود؟

چون کردهای معارض صدام که با ما همکاری می‌کردند، می‌گفتند شما نمی‌توانید پل را بزنید! یعنی مساله پل، به‌نوعی برای جمهوری اسلامی حیثیتی شده بود. یک‌درصد هم احتمال نمی‌دانند ما موفق شویم. خب طول پل هم خیلی زیاد بود؛ ۶۰ متر…

* ببینید، هدف اصلی ظفر ۵ این بود که پل را بزنید و در کنارش…

از نگاه کردها، هدف این پل بود ولی از نگاه ما نه. ما می‌گفتیم ضربه‌ای به دشمن می‌زنیم و برمی‌گردیم. پل خیلی برای ما نبود. هرکاری که می‌توانستیم برای ضربه انجام می‌دادیم.

* از آن‌طرف مقر حزب بعث، پایگاه‌های بیرون شهر، هم ساختمان استخبارات و هم مقر سه‌گردان را زده بودید…

بله. همه را زدیم و دیگر چیزی را در شهر درالوک سالم نگذاشتیم. فردایش هم که صبح شد، بچه‌ها دکل‌های برق را خواباندند.

به یک‌روستا رسیدیم. قاطر را جلوی یک‌خانه نگه داشتند که پیرزنی از آن بیرون آمد. بچه‌ها با زبان کردی برایش توضیح دادند که من مریضم. او هم سریع راهنمایی‌مان کرد داخل. برق که نبود. فقط یک‌کرسی در خانه‌اش داشت که من را زیر آن نشاندند. بنده خدا پیرزن، ظرف یک‌ساعت برایم یک‌سوپ درست کرد که خیلی هم خوشمزه بود؛ با همان علفی‌جات و سبزی‌هایی که اطراف خانه‌اش داشت * این دکل‌ها و امکانات برای شهروندان معمولی نبود؟

ببینید، شهروندانی که با جمهوری اسلامی بودند، از همه امکانات محروم بودند. برق و آب‌شان قطع بود و از همه‌چیز محروم بودند. خیلی از شهروندها هم وقتی صبح مقر حزب بعث سقوط کرد، اسلحه‌هایی را که در خانه مخفی کرده بودند برداشتند و به کمک ما آمدند.

خلاصه وقتی آمدیم مواد را برداریم، من آن‌جا…

* خیلی شاکی شدید؟

نه. آن‌که سر جایش! ولی تب و لرز شدیدی کردم و به‌شدت بی‌حال شدم. بچه‌ها من را روی یک‌قاطر انداختند و از شهر بیرون آمدیم. بعد از شهر به یک‌روستا رسیدیم. قاطر را جلوی یک‌خانه نگه داشتند که پیرزنی از آن بیرون آمد. بچه‌ها با زبان کردی برایش توضیح دادند که من مریضم. او هم سریع راهنمایی‌مان کرد داخل. برق که نبود. فقط یک‌کرسی در خانه‌اش داشت که من را زیر آن نشاندند. بنده خدا پیرزن، ظرف یک‌ساعت برایم یک‌سوپ درست کرد که خیلی هم خوشمزه بود؛ با همان علفی‌جات و سبزی‌هایی که اطراف خانه‌اش داشت. یک داروی گیاهی هم داد که اصلاً نفهمیدم چه بود. گفت: «درمان! درمان!» یعنی دارو است بخور! بعد هم که سوپ و این دارو را خوردم، بلند شدم و همراه بچه‌ها برای انفجار پل اقدام کردیم.

* چند روز در این خانه زمین‌گیر بودید؟

دو ساعت!

* یعنی یک‌شب هم نماندید؟

نه. فقط دو ساعت.

نیروهای عمل‌کننده در ظفر ۵ در کوهستان‌های برف‌گیر عراق

* یعنی با همان تب و لرز بیرون رفتید؟

بله دیگر! باید کار را تمام می‌کردیم و بچه‌ها را از شهر بیرون می‌کشیدم. وگرنه عراق می‌آمد و بمباران می‌کرد. به همین‌دلیل وقتی حالم کمی بهتر شد، از خانه پیرزن بیرون آمدم. به این ترتیب با بچه‌ها به سراغ پل رودخانه زاب کبیر رفتیم. هلی‌کوپترهای دشمن مرتب با راکت اطراف پل را می‌زدند. من در این حال با خودم می‌گفتم «خدایا، آخر این مقدار کم مواد چه‌طور می‌خواهد این پل را پایین بیاورد؟» با تخصصی که داشتم، نقاطی از پل را مواد وصل کردیم. برادرمان آقای رسول درویشی که گفتم مسئول اطلاعات عملیات بود هم آن‌جا بود. یک‌برادر دیگر هم بود؛ برادر محسنی که ایشان هم پایش قطع بود و با پای مصنوعی آمده بود. این‌ها در شهر بودند تا شهر را پاکسازی کنند.

با بچه‌ها به سراغ پل رودخانه زاب کبیر رفتیم. هلی‌کوپترهای دشمن مرتب با راکت اطراف پل را می‌زدند. من در این حال با خودم می‌گفتم «خدایا، آخر این مقدار کم مواد چه‌طور می‌خواهد این پل را پایین بیاورد؟» با تخصصی که داشتم، نقاطی از پل را مواد وصل کردیم وقتی فتیله مواد منفجره را آتش زدم، اصلاً حواسم نبود. این‌قدر درگیر این فکر بودم که مواد حریف پل می‌شود یا نه، همین‌طور مات نشسته بودم و نگاه می‌کردم. چون همان‌طور که گفتم بحث حیثیتی بود و اگر پل منفجر نمی‌شد احتمالاً یک‌بلایی سر خودم می‌آوردم و برنمی‌گشتم. ناگهان یکی از بچه‌ها از پشت من را کشید که «آقا، چه‌کار می‌کنی؟ بیا عقب!» وقتی انفجار رخ داد، اصلاً باورم نمی‌شد! پل به‌طور کامل رفت در رودخانه!

* چه طور؟ مگر نگفتید مواد کم داشتید؟

پل ستون نداشت. دو طرفش خرپا بود. خرپاها را که زدیم، پل به‌طور کامل از کمر شکست.

* مواد را روی بدنه پل کار گذاشتید یا روی خرپاها؟

روی خرپاها! بهترین‌جا خرپاها بود. البته مقداری را هم در وسط پل گذاشتیم. وقتی خرپاها شکست، در اثر سنگینی پل… البته اعتقاد ما این بود که آن‌جا خود حضرت زهرا (س) ما را کمک کرد. چون عملیات ظفر ۵ به‌نام مقدس بی‌بی‌دوعالم حضرت زهرا (س) بود. یک «یازهرا» گفتیم و خودش کمک کرد. وقتی آقای درویشی آمد و دید، گفت انگار از اول پلی روی رودخانه وجود نداشته است.

ما در عملیات ظفر ۵، چهار روحانی داشتیم…

* که با شما آمده بودند؟

بله. سه‌نفرشان سید بودند. یکی‌شان دوربین‌اش را هم آورده بود و فیلم‌برداری می‌کرد. آن فیلم کم‌کیفیتی که گفتم از این عملیات موجود است، برای دوربین شخصی ایشان است. این‌که امکاناتی از سپاه و قرارگاه به ما داده شود، نبود. بچه‌ها با این‌همه زحمت می‌رفتند ولی امکانی برای ثبت این خاطرات و لحظات نبود. این آقای روحانی هم با دوربین خودش فیلم‌برداری می‌کرد.

در آن لحظات یکی از روحانی‌های یگان به اسم حاج‌آقا رضایی که به‌عنوان روحانی به یگان ما آمده بود، با آقای تقی‌زاده که مسئول عملیات بود، به‌سمت قلعه کوآنی رفته بود. این حاج‌آقا رضایی هرکاری که روی زمین می‌ماند، انجام می‌داد. مثلاً چه پیش از عملیات و چه پس از عملیات، شب‌ها بیدار می‌شد و پیش از نماز صبح برای بچه‌ها صبحانه درست می‌کرد. چون اهل نماز شب هم بود، بیدار بود و برای بچه‌ها صبحانه درست می‌کرد که نماز صبح را که خواندند، صبحانه داشته باشند. یک‌روز حلوا درست می‌کرد، یک‌روز شله‌زرد. وقتی هم لازم بود قاطر راه می‌انداخت، تیربار دست می‌گرفت. او از اول تا آخر کارِ یگان مستقل شهادت بود.

* شهید شد؟

نه. هنوز هست. استاد دانشگاه قم است. امروز قرار بود از قم بیاید که نتوانست.

الان که از توی جزوه نگاه می‌کنم، اسم آن خلبانی که هواپیمایش را زدیم، سروان نجاح صالح است.

جهروتی‌زاده و یکی از روحانی‌های یگان مستقل شهادت

* بعد از انفجار پل چه کردید؟

بچه‌ها را جمع کردم و از شهر بیرون آمدیم. بعضی از مردم هم آمده بودند بین ما. چند قنادی در شهر بود که آمدند مغازه‌شان را باز کردند و بین بچه‌های ما و مردم شیرینی پخش کردند. بچه‌ها هم که به آن صورت غذای درست‌وحسابی نخورده و گرسنه بودند؛ حسابی شیرینی خوردند.

* جالب است که مردم شهر از کارهای شما خوشحال شده بودند. چون در خاطرات برخی از خلبان‌های کشورمان می‌خوانیم که بعد از اجکت و رسیدنشان با چتر به زمین، مردم عراق یا دستگیرشان کرده و تحویل داده‌اند یا به‌سمتشان حمله‌ور شده و کتک‌شان زده یا شهیدشان کرده‌اند!

خب، منطقه با منطقه فرق می‌کرد. ما چندمدل حرکت در داخل عراق داشتیم. مثلاً گاهی به روستایی می‌رفتیم که امکان نداشت ما را راه بدهند. یک‌صبح تا شب راه رفته بودیم، یخ‌کرده و از رودخانه‌های خروشان عبور کرده، ولی راهمان نمی‌دادند. یا مثلاً روستای دیگری بود که عراقی‌ها داخلش جاده داشتند و تردد می‌کردند. اهالی آن روستا اصلاً جرأت نمی‌کردند راهمان بدهند. خب، ما هم با راه‌های مختلف وارد روستاها می‌شدیم. مثلاً من لباس دکتر می‌پوشیدم و یکی دو نفر از بچه‌ها هم به‌عنوان امدادگر پشت سرم راه می‌افتادند و به زبان کردی می‌گفتیم «دکتر هِه یَه! درمان هه یَه! دارو هه یه!» در برخی روستاها هم فقط وقتی می‌گفتیم از نیروهای جمهوری اسلامی هستیم، راهمان می‌دادند. فیلم «عقاب‌ها» را که دیده‌اید!

* بله. می‌دانم ماجرایش واقعی است.

بله و آن‌جا هم دیده‌اید که خود مردم کرد روستا، خلبان ایرانی را نجات می‌دهند. خلاصه این‌که منطقه با منطقه فرق می‌کرد. اگر شب را می‌خواستیم بیرون خانه یا در محوطه‌ای باز بمانیم، یخ می‌زدیم.

* بعد از زدن پل به ایران برگشتید؟

نه. آمدیم سمت مقرمان؛ همان مقر محور قدس. ما، هم موقع رفتن به ظفر ۵ و هم برگشتن به مقر، باید از رودخانه بزرگ زاب کبیر عبور می‌کردیم. یک‌قایق‌هایی داشتیم به اسم کَلَکی که در واقع تُیوپ‌های ماشین‌های بزرگ بودند که بچه‌ها بادشان می‌کردند و رویشان چندتخته چوپ می‌گذاشتند. روی این‌ها تعادل هم نداشتیم و اگر کمی تکان می‌خوردیم، توی آب می‌افتادیم. فشار آب هم خیلی زیاد بود. قاطرها را هم این‌طور از رودخانه عبور می‌دادیم که پالان‌هایشان را برمی‌داشتیم و خودشان عرض رودخانه را رد می‌کردند. شاید سه‌چهارساعت زمان می‌برد که خودمان و امکانات‌مان را از این‌روخانه خروشان عبور بدهیم. در برگشت هم باید از این رودخانه عبور می‌کردیم.

وقتی به مقرمان رسیدیم، بچه‌ها چندروزی را تجدید قوا کردند.

بگذارید کمی از آمار و دستاوردهای عملیات ظفر ۵ بگویم!

* بله، حتماً!

از روی جزوه‌ای که دارم، می‌خوانم. انهدام بیش از ۳۶ پایگاه حفاظتی اطراف شهر درالوک، تصرف ارتفاعات اطراف شهر درالوک، تصرف کامل شهر درالوک به‌مدت ۴۸ ساعت، تخریب کامل ساختمان حزب بعث، به آتش‌کشیدن مراکز نظامی، امنیتی و دولتی درالوک، انهدام پل استراتژیک و مواصلاتی درالوک به شیرازیده روی رودخانه زاب کبیر، انهدام کلیه دکل‌های برق فشار قوی درالوک و شیرازیده، محاصره کامل شهر شیرازیده، اجرای آتش دقیق مینی‌کاتیوشا و خمپاره انداز ۱۲۰ روی مراکز مهم و نظامی شهر شیرازیده، انهدام و به آتش‌کشیده‌شدن بیش از ۷۰ درصد تجهیزات و ساختمان‌های نظامی و دولتی شهر شیرازیده، تصرف و انهدام بیش از ۶۲ پایگاه اطراف شهر شیرازیده، تصرف کامل قلعه مستحکم کوآنی در مسیر درالوک به عمادیه عراق، انهدام بیش از ۴۰ پایگاه حفاظتی اطراف قلعه کوآنی، سرنگونی یک هواپیمای سوخ و۲۲ دشمن و به اسارت درآوردن خلبان آن، کشته و زخمی‌کردن بیش از هزار و ۶۰۰ نفر از نیروهای دشمن، به هلاکت رسیدن سرگرد محمد امین یاسین فرمانده گردان مندلی و تعدادی از نیروها و درجه‌داران عراقی، به اسارت درآوردن ۵۶۷ نفر از مزدوران بعثی، انهدام ۵۲ دستگاه انواع خودروهای نظامی دشمن، انهدام انبار مهمات دشمن، انهدام دو دستگاه نفربر دشمن، به غنیمت گرفتن مقادیری سلاح و مهمات سبک، ۵ قبضه ضدهوایی، ۵۰۰ قبضه اسلحه کلاشنیکف، ۳ قبضه خمپاره‌انداز ۱۲۰ و ده‌ها قبضه RPG که تحویل حزب دموکرات کردستان عراق شد.

* پس اسرا را با خودتان نیاوردید!

در کل وقتی اسیر می‌گرفتیم، چندنفر از افسرها را با خودمان می‌آوردیم. باقی را تحویل حزب دموکرات می‌دادیم.

* در گزارش دستاوردهای ظفر ۵ آمده تصرف شهر به مدت ۴۸ ساعت.

بله. از زمانی که کار را شروع کردیم تا پایان انفجار پل و خروج‌مان از شهر، ۴۸ ساعت شد. تا زمانی‌که بچه‌های سمت قلعه کوآنی به ما خبر ندادند عراقی‌ها از شکاف جاده عبور کرده‌اند، در شهر ماندیم. چون اگر بعد از آن می‌ماندیم، عراقی‌ها وارد شهر می‌شدند و بچه‌ها قتل‌عام می‌شدند.

این عملیات مطالب ناگفتنی هم دارد.

* خب، بعضی‌هایشان را بگویید!

مثلاً درباره ساختمان حزب بعث، وقتی وارد شدیم. صحنه‌های بدی را دیدیم.

* منظورتان مورد منکراتی است؟

بله. دو خانم با وضعیت ناجور آن‌جا بودند و افسرهای درون ساختمان، این‌قدر مشغول تماشای آن‌ها بودند، متوجه ورود ما نشدند.

* خب این زن‌ها چه شدند؟ اسیرشان کردید؟

نه. کشته شدند.

* جدی؟ نیروهای شما آن‌ها را کشتند؟

نه. در جریان درگیری‌ها و تیراندازی، نارنجک انداخته شد و کشته شدند.

اما درباره عملیات جاده ترانزیت، باید بگویم که در مسیر رفت، چند عملیات هم انجام دادیم. یک‌عملیات بمب‌گذاری در اطراف منبع بسیار بزرگ شهر باطوفای عراق داشتیم…

* [خنده] یعنی سر راهتان هرچه بود…

بله. می‌زدیم و می‌رفتیم. مثلاً این بمب‌گذاری را آقای تقی‌زاده که مسئول عملیات بود، با چند نفر دیگر انجام دادند. رفتند داخل شهر و برگشتند. ما هم از این‌طرف، چند دکل برق را زدیم. این امکانات که ما نابود می‌کردیم، همه مربوط به مراکز نظامی بود نه مردم. چون مردم از همه‌چیز محروم بودند. ما هم برای ایجاد مشکل برای نظامی‌ها، این‌ها را می‌زدیم.

* عملیات جاده ترانزیت در چه تاریخی انجام شد؟

۱۳ بهمن سال ۶۶. کردهای معارض و نیروهای مخالف صدام، سال‌ها می‌جنگیدند ولی جرأت نمی‌کردند به‌سمت جاده ترانزیت بروند. ما هم به همین‌دلیل بدون این‌که به آن‌ها و نیروهای بومی خبر بدهیم، این عملیات را انجام دادیم.

* همان‌جاده‌ای که از ترکیه به عراق می‌آمد…

بله. همان که از اروپا می‌آمد به ترکیه و بعد به پل ابراهیم‌ْخلیل می‌رسید و به بغداد می‌رسید. ما دیدیم اگر نیروهای معارض خبردار شوند، هم خودشان نمی‌آیند هم مانع کار ما می‌شوند. حالا حساب کنید ما چه‌طور ۳۱۰ کیلومتر در عمق خاک دشمن این عملیات را انجام دادیم.

* همه راه را هم که پیاده رفتید دیگر! نه؟

بله. خیلی جاها به رودخانه‌ها و مسیرهای سخت می‌رسیدیم، و خیلی‌جاها هم روستایی‌ها راهمان نمی‌دادند.

* از عکس هوایی استفاده نمی‌کردید؟

نه. اصلاً از این چیزها نداشتیم.

* نمی‌شد نیروی هوایی یک‌فانتوم شناسایی بفرستد و عکس بگیرد؟

من می‌گویم یک‌دوربین برای فیلم‌برداری به ما نمی‌دادند، فانتوم برایمان بفرستند؟ (می‌خندد) آن موقع که فرمانده گردان تخریب لشکر ۲۷ بودم، هفت‌هشت دوربین داشتیم. اما در یگان مستقل شهادت نه. فانتوم که جای خود دارد!

* چرا؟ یعنی چون قرارگاه رمضان کارهای برون‌مرزی می‌کرد، بنا به دلایل امنیتی و حفاظت اطلاعات نباید چیزی می‌داشتید؟

(می‌خندد) رمضان اسمش رویش است دیگر! رمضان یعنی گرسنه! قرارگاه رمضان هم یعنی قرارگاه گرسنه‌ها!

خلاصه در مسیر رفت عملیات جاده ترانزیت، به یک‌دره رسیدیم که چشمه آبی داشت و کسی در آن رفت و آمد نمی‌کرد. سریع اتاقکی برپا کردیم و بچه‌ها را در آن مستقر کردیم. از همان چشمه آب استفاده می‌کردیم اما دیدم بچه‌ها غذا ندارند. به همین‌دلیل وارد خاک ترکیه شدم و ۶ روز در این کشور بودم و ۶ روز هم برگشتم طول کشید.

* به‌به! قاچاقی دیگر!؟

بله. رفتم برنج، شکر و شیرخشک بچه گرفتم و با خودم آوردم. ماه رجب هم بود و بچه‌ها اکثراً روزه می‌گرفتند. به‌همین‌دلیل افطار به افطار یک‌کاسه شیربرنج می‌خوردند و بقیه روز را روزه بودند.

* این عملیات، مشخصاً برای همان‌جاده ترانزیت بود؟

بله.

* یعنی جاده را…؟

ناامن کنیم. خدا رحمت کند شهید سلطان‌محمدی بود، آقای تقی‌زاده، حاج‌مجید رضایی و چندنفر دیگر بودند که با هم رفتیم برای شناسایی جاده. یک ارتفاع سنگی بود که وقتی از آن عبور می‌کردیم، جلویمان ارتفاعی بود که یک‌راه مال‌رو داشت. وقتی به بالای این راه رسیدیم، یک‌غار دیدیم که دوطرفش دو شیر نشسته بودند. وقتی نزدیک شدیم، دیدیم شیرها سنگی هستند. ولی شبیه شیر واقعی بودند. وقتی پرس و جو کردیم، فهمیدیم همه مردم اهل سنت این منطقه برای گرفتن حاجت و شفای مریض، می‌آمدند پای این شیرها می‌خوابیدند و دخیل می‌بستند.

* یعنی به احترام حضرت علی (ع)؟

بله. وقتی سوال کردیم داستان چیست، گفتند امیرالمومنین (ع) چند روز در این غار منزل کرده است. نمی‌دانم چه‌قدر درست می‌گفتند. امروز هم که خیلی‌ها این مطالب را باور نمی‌کنند. ولی هرچه بود می‌گفتند وقتی آقا در این غار بوده، این‌دوشیر نگهبانی می‌داده‌اند و وقتی حضرت رفته، تبدیل به سنگ شده‌اند.

ما در آن منطقه آشنایی ندادیم که مردم متوجه هویت و ماموریت‌مان نشوند. برای شناسایی از جاده هم برای چندوقت، نیروهایی را در نظر گرفتیم که با دوربین جاده را زیر نظر بگیرند. در نتیجه متوجه شدیم به‌طور میانگین روزی ۸۰۰ تا ۹۰۰ ماشین سنگین در آن جاده تردد می‌کند. بعد از عملیات والفجر ۸ که بندر فاو را از عراق گرفتیم، تنها راه ورود امکانات و تسلیحات موردنیاز عراق این جاده بود.

یک‌روستای مخروبه بالای آن ارتفاع دیده‌بانی بود. ما یک مینی‌کاتیوشا را دور از چشم مردم به آن‌جا بردیم و نصب کردیم. ۴۰ تا گلوله هم بیشتر نداشت. بعد دیدیم ظاهراً عراقی‌ها حساس شده‌اند. انگار از حضورمان در منطقه بو برده بودند.

* چرا؟

بالاخره آدم‌های وِل در منطقه بودند که ما را می‌دیدند و خبر می‌دادند. من بلافاصله چندنفر از بچه‌ها را برداشتم و به جاده شهر زاویته رفتیم. از آن نقطه که دوشبانه‌روز یک‌نفس راه می‌رفتیم، می‌رسیدیم و کار را انجام می‌دادیم و بعد دوشبانه‌روز برمی‌گشتیم.

* می‌خواستید چه کنید؟ عملیات ایزایی؟

بله. می‌خواستیم حواسشان را پرت کنیم. شش‌رودخانه هم سر راهمان بود که باید وارد آب سردشان می‌شدیم و با خروج از آن‌ها در مقابل باد سرد حرکت می‌کردیم. وقتی رفتیم، دیدیم مواد منفجره‌مان کم است. مجبور شدیم دوباره برگردیم و مواد کافی برداریم. وقتی برگشتیم، ۱۱ دکل فشار قوی برق را خواباندیم. پایه ۱۰ تا را زدیم ولی چون در یک‌خط بودند، نمی‌خوابیدند. آمدیم یک‌دکل را که سر پیچ بود، زدیم و این اتفاق باعث شد باقی دکل‌ها هم خوابیدند. مردم چند شهر عراق از صدای این انفجارها بیدار شدند و برق ۲۴ شهر قطع شد. اکثر قرارگاه‌ها و کارخانه‌ها هم از کار افتادند. ۴ دکل مخابراتی را هم زدیم که عراقی‌ها به‌خاطرش بیش‌تر از دکل‌های برق، آسیب دیدند. آن شب که ما این کار را کردیم، عراق زمین و زمان را زیر آتش گرفته بود. هواپیماها همین‌طور کور بمب می‌ریختند و می‌رفتند. هلی‌کوپترها هم مرتب شلیک می‌کردند و گاهی پایگاه‌های خودشان را می‌زدند. توپخانه‌ها هم آتش می‌ریختند. حالا ما چند نفر بودیم؟ هفت نفر.

بعد از این کار که دشمن فکر کرد ما در آن منطقه حضور داریم، برگشتیم و به‌سمت مأموریت جاده ترانزیت رفتیم. در مسیر برگشت هم چون چندروز بود درست غذا نخوردیم بودیم، وارد یک روستا شدیم تا غذا بخوریم. من هم دیگر داشتم از پا می‌افتادم چون فقط چندبلوط و مقداری علف صحرایی خورده بودم. خلاصه یک‌زن روستایی که بچه کوچکی هم داشت، برایمان غذا درست کرد و مقداری تقویت شدیم.

بعد از برگشت به مقرمان در کنار چشمه و اتاقک، گذاشتیم اوضاع برای چند روز آرام شود و آب‌ها از آسیاب بیافتد تا بتوانیم برویم سراغ جاده ترانزیت. بعد به روستای مخروبه بالای ارتفاع رفتیم که منطقه سرسبزی داشت و پر از علف بود. به همین‌دلیل این قاطرهای ما سرکیف آمده بودند. آن منطقه در زمستان، مثل بهار بود و پر از علف خوراکی. به همین‌دلیل رفتم از چندنفر چادرنشین، کره و تخم‌مرغ گرفتم و با این علف‌ها در پیت روغن، کوکوسبزی درست کردیم که بچه‌ها بخورند. تا پیش از این‌، دوبار جاده را شناسایی کرده بودیم و یک‌بار دیگر هم به شناسایی رفتیم؛ با شهید سلطان‌محمدی و حاج‌آقا رضایی و آقای تقی‌زاده.

تقریباً هفتصدهشتصد متر مانده به جاده، با سیم‌خاردار حلقوی، دیوار درست کرده بودند و بین سیم‌ها را تله گذاشته بودند که اگر به سیم‌ها دست می‌زدی تله‌ها منفجر می‌شد. ۵۰۰ متر به ۵۰۰ متر هم پایگاه گذاشته بودند. یعنی برای رفتن به‌سمت جاده، باید ۲۵۰ متر با این پایگاه و ۲۵۰ متر با آن‌یکی فاصله می‌داشتیم. با هر یک هم درگیر می‌شدیم، ممکن بود پایگاه دیگر بیاید پشت سرمان را ببندد. به‌خاطر همین نیروها را چیدیم. یک‌گروه را گذاشتم برای این پایگاه، یک‌نیرو برای آن پایگاه، و یک‌گروه هم برای تأمین، یک‌گروه هم خودمان که رفتیم کنار جاده. به بچه‌هایی که سراغ پایگاه‌ها می‌رفتند، گفته بودم «نمی‌زنید! فقط آماده و گوش به زنگ باشید!» قرار بود در کنار جاده، اولین RPG را من بزنم و بعد بچه‌ها شروع کنند به شلیک به طرف ماشین‌ها.

* ماشین‌های باری؟

ماشین‌هایی که امکانات نظامی جابه‌جا می‌کردند؛ بله. نفتکش‌ها را هم می‌زدیم. نزدیک آن‌جا شهری بود که ۸ پمپ‌بنزین بزرگ داشت. البته عمدتاً پمپ گازوئیل بودند و ماشین‌های سنگین را سوخت‌رسانی می‌کردند. انبارهای بزرگی هم بودند که هرچه می‌آمد، وارد آن‌ها می‌شد و بعد به شهرهای دیگر عراق می‌رفت. این شهر خالی از سکنه بود و حالت گمرکی داشت؛ پر از انبار و پمپ بنزین.

من اولین RPG را مسلح کردم و می‌خواستم یک‌نفت‌کش را بزنم که ماشین‌های دیگر پشت‌اش بیایند و راه‌بندان درست کنند. در لحظه‌ای که شلیک کردم، ماشین که روی سرعت‌گیر رفته بود، پایین آمد و گلوله از بالای سرش رد شد. در نتیجه مستقیم رفت و به رستورانی که آن‌طرف جاده بود اصابت کرد. یک‌دفعه برق کل رستوران خاموش شد و جیغ و داد خارجی‌ها و خود عراقی‌هایی که آن‌جا بودند، بلند شد.

* یعنی رستوران را فرستادید هوا؟ کسی هم کشته شد؟

نه. چند نفر زخمی شدند.

* مطمئن‌اید؟

خبرهایش را چندنفر از عناصر نفوذی‌مان برایمان آوردند. جلوی رستوران منفجر شده بود و چندنفر زخمی شدند. ولی همه بیرون ریختند و با عجله ماشین‌ها را برداشتند تا فرار کنند. ما هم شروع کردیم و ده دوازده‌تا از ماشین‌ها را زدیم.

* این‌ها نظامی بودند؟

اکثراً بله. ولی خارجی‌هایی هم بودند که برای عراق تسلیحات می‌آوردند. کانکس‌دارهایی بودند که امکانات و مهمات می‌آوردند. ممکن هم بود اشتباه پیش بیاید ولی خب، هدف ما امکانات مردم نبود.

* با خود جاده چه کردید؟

ما از این‌طرف ماشین‌های روی جاده را می‌زدیم و به مینی‌کاتیوشا در دهکده مخروبه گفتیم انبارها و پمپ بنزین‌های شهر را زیر آتش بگیرد.

قبل از عملیات سه‌چهار روز، بچه‌ها بالای ارتفاع بودند و دوربین می‌کشیدند. گفتم که آن موقع، روزی ۸۰۰ تا ۹۰۰ ماشین از جاده ترانزیت عبور می‌کرد اما با اجرای عملیات، این تعداد به روزانه ۶ تا ۷ ماشین رسید.

بعد از این کارها باید برمی‌گشتیم. مجبور شدیم نماز صبح را که پشت یک‌تخته‌سنگ نزدیک خود عراقی‌ها بخوانیم؛ زیر تیر و گلوله. مسیر برگشت شیب زیادی داشت و من که از قبل در جبهه جنوب، بدنم زخم و جراحت برداشته بود، خیلی اذیت شدم. در برگشت چون به روز خورده بودیم، به‌سختی از حملات هواپیماها و هلی‌کوپترها فرار کردیم. دیدم ممکن است بچه‌ها کشته شوند، گفتم آن‌ها جلوتر بروند و من از عقب خودم را برسانم ولی قبول نکردند. ولی هرطور بود برگشتیم.

* بعد به ایران برگشتید یا دوباره در عراق ماندید؟

نه. این دفعه برگشتیم ایران. دفعه بعد از محور ارتفاعات قندیل، سردشت و منطقه آلواتان داخل (عراق) رفتیم.

* شما را شناسایی نکرده بودند که توسط نیروهای امنیتی عراق کشته شوید؟ دنبال شخص شما نبودند؟

حواسمان خیلی بود. عناصری هم داشتیم که برایمان خبر می‌آوردند.

* آقای جهروتی‌زاده یک‌سوال؛ شما وقتی این کارها را می‌کردید، مجرد بودید یا زن و بچه داشتید؟

نه. مجرد بودم. وقتی قطعنامه پذیرفته شد، ازدواج کردم.

* من هم تعجب کردم! با خودم گفتم آدم متأهل چه‌طور می‌تواند یک‌سال در خاک عراق بماند!

بله. بعد از قطعنامه (۵۹۸) ازدواج کردم.

* چندسالتان بود؟

۲۴ یا ۲۵ سالم بود.

* زمان جنگ یا پذیرش قطعنامه؟

نه. پایان جنگ ۲۷ یا ۲۸ سال داشتم. من متولد تیرماه سال ۴۰ هستم.

* مجموعه عملیات‌های ظفر چندتاست؟ این، ظفر ۵ بود.

۹ تا عملیات ظفر داریم. ظفر ۶ را هم ما انجام دادیم. ظفر ۹ هم مشترک با یکی از یگان‌ها انجام دادیم.

* ارتش در عملیات‌های ظفر همکاری داشت یا این‌سلسله‌عملیات‌ها، کار سپاه بودند؟

نه. ظفرها عملیات‌های سپاه بودند.

* جاده ترانزیت، اسم و شماره نداشت؟ مثلاً ظفر ۶؟

نه. اسمش همین عملیات جاده ترانزیت بود و در امتداد ظفر ۵ محسوب می‌شد.