از قهوه اسکاتلندی تا پیتزای ایتالیایی زیر سایه کرونا
پایگاه خبری سردبیر- گروه فرهنگ -مهدی رعنائی آدمیزاد هیچوقت نمیفهمد دقیقاً از کی بود که وضع فرق کرد. نمیتوان روی نقطهای از زمان انگشت گذاشت و گفت اینجا بود که زندگیِ من یا ما یا همهی آدمها تغییر کرد. فقط یک وقت به خودت میآیی و میبینی که اوضاع صدوهشتاد درجه با آنچه قبلاً بوده […]
پایگاه خبری سردبیر- گروه فرهنگ -مهدی رعنائی
آدمیزاد هیچوقت نمیفهمد دقیقاً از کی بود که وضع فرق کرد. نمیتوان روی نقطهای از زمان انگشت گذاشت و گفت اینجا بود که زندگیِ من یا ما یا همهی آدمها تغییر کرد. فقط یک وقت به خودت میآیی و میبینی که اوضاع صدوهشتاد درجه با آنچه قبلاً بوده فرق کرده و دیگر نه خودت و نه دوروبریهایت آن آدمهای قبل نیستید؛ درست مثلِ همان قورباغهی بختبرگشتهی معروف که توی آب میاندازند و زیرِ آن را روشن میکنند و همینطور که آب جوش میاید قورباغه هم آبپز میشود اما خودش نمیفهمد تا وقتی که کار از کار گذشته است. ماجرای ما و این ویروسِ بیصفت هم چنین چیزی بود. داشتیم زندگیمان را میکردیم که دیدیم دیگر هیچچیز مثلِ قبل نیست. مثلِ قبل که نیست هیچ، هر وقت یادمان میافتد قبلاً چطور زندگی میکردیم دهانمان از تعجب باز میماند که چطور قبلاً همینطور راحت زندگی میکردیم و عین خیالمان هم نبود.
ماجرا را من جمعهروزی بود که فهمیدم. جمعهها در سنتاندروز شلوغترین روز هفته است و جلسات و سمینارهای مختلف آنروز برگزار میشود که به قولِ معروف نقطهی اوجِ فعالیتِ هفتگی باشد و بعد شنبه و یکشنبه به استراحت و تنبلی بگذرد و بعد از دوشنبه روز از نو و روزی از نو. جمعهها صبح معمولاً با استادی جلسه داشتم که میزبانم در سنتاندروز بود و معمولاً یک ساعتی از ۱۰ تا ۱۱ طول میکشید و تا ساعتِ ۲ عصر که جلسهی هفتگیِ کانتخوانیِ همان استاد برگزار میشد در اختیارِ خودم بودم و معمولاً به ناهار و قهوه و کمی مطالعه میگذشت و ۲ تا ۴ هم در خدمتِ عالیجناب کانت بودیم و بعد، از ساعت ۴ تا ۶، سمینارهای روزِ جمعه بود که گفتم هر هفته دو نفر هر کدام یک ساعت چیزی ارائه میکردند و بعد هم شام بود و پایانِ هفته تا دوشنبه که کار و بار شروع شود.
آن روز صبح، بعد از اینکه شبِ قبل حسابی اخبارِ مربوط به شیوعِ کرونا را خوانده بودم، یک ساعتی با خانواده در ایران تلفنی صحبت کردم و اصرار و ابرام که دیگر وقتِ خانهنشینی است و این توبمیری از این توبمیریها نیست و باید ماجرا را جدی بگیریم. بعد از آن پیاده به سمتِ کافه تِیست راه افتادم که نیم ساعتی از محلِ اقامتم فاصله داشت. این کافه شاید کوچکترین کافهی سنتاندروز باشد و فقط یک کاناپهی سه نفره دارد و یک میز کوچکِ دونفره و چند صندلی که رو به شیشهی بیرون چیده شده که رو به خیابانِ کوچکی است به اسم موراری پارک که به ساحل میرسد و اگر تا انتها بروی به سمتِ راست بپیچی به همان زمینهای گلفِ معروفِ الدکورس میرسی که گفتم چشمم به جمالِ جنابِ مستطابِ تام هنکس روشن شد. با همهی کوچکی اما یکی از بهترین قهوههایی که در تمام عمرم خوردهام در همین کافهی تیست بوده و البته از همهی کافههای دیگری که در کلِ بریتانیا دیدهام ارزانتر و هرچند اسکاتلند به کیک و شیرینیهایش معروف است، این کافه کیکهایی درست میکند که همین الان هم که به یادشان افتادهام غدد بزاقیام را فعال کرده است و مخصوصاً یک کیکِ زیتونیِ خاص دارد که با کمی پودرِ دارچین در مایهاش درست میشود و الحق و الانصاف مائدهای است.
صاحب کافه هم هرچند مردِ میانسالی است که سبیلیِ پروپیمان و مثلِ خودم اضافه وزن دارد، حالوهوای کافه کمی هیپستری است و کافهچیهایش (یا به قولِ امروزیها باریستا) همه دانشجوهای لیسانس دانشگاه هستند و برای همین بیشتر پاتوقِ فلاسفه و دانشجوهای ریاضی و هنر است و کمتر میشود پای استادانِ عصاقورتداده یا حتی دانشجویانِ مهندسی به آنجا باز شود. اما بارها شده که فیلسوفان، حتی گاهی بزرگترین فیلسوفانِ زنده که مهمان سنتاندروز بودهاند، را آنجا دیدهام و بعد از خریدنِ قهوه با گپوگفتی از کافه بیرون آمدهایم و به سمتِ اجکلیف یا کتابخانه یا ساحلِ دریا قدم زدهایم. آن روز اما هیچکدام از اینها یادم نمیآمد. وارد مغازه که شدم و عینکم را که شیشهاش به خاطرِ گرمای کافه بخار کرده بود درآوردم، توی صف ایستادم و همزمان داشتم با تلفنم حرف میزدم که شنیدم آقایی که در صف از من جلوتر بود با خانمِ قهوهچی مشغولِ صحبت است و با آن لهجهی بینقصِ لندنیاش از سفری که به چین پیشِ رو داشت صحبت میکرد. بحث این بود که پروازها کم شده و بلیطها گرانتر و وقتی دخترکِ کافهچی از او پرسید نمیترسی به چین بروی، حالِ مردانهای به خود گرفت و باد به غبغب انداخت و گفت «Ah, I don’t care for the risks». واقعاً هم به نظر خیالش راحت بود؛ وقتی قهوهاش را در لیوانِ بیرونبر تحویل گرفت، همانطور که درش را چفت میکرد، چشمش به من افتاد که داشتم به همصحبتش قهوهی «فلتوایت» سفارش میدادم و چشمکی زد و به سمتِ درِ کافه راه افتاد.
کافه تیست، پاتوق اهالی فلسفه
قهوه را که تحویل گرفتم از همان خیابانِ شمالی به سمتِ شرق راه افتادم و بعد از کنارِ کتابخانه گذشتم و به اسکورز رفتم و ساختمانِ اجکلیف که قرار بود جلسهام با استاد در آن برگزار شود. این اجکلیف ساختمانِ بسیار قدیمیِ قرون وسطایی است مربوط به قرون دوازده و سیزده که در مجموعه چهار طبقه دارد، یک زیرزمین، یک همکف و دو طبقه بالای آن، و میشود قسم خورد که حتی دستگیرهی درِ اتاقهایش هم از همان قرن دوازده عوض نشده است و وقتی راه میروی کفِ چوبیِ آن زیر پا قژقژ میکند. مهمترین ویژگیِ ظاهریاش اما برای من این است که شبیه ساختمانهای هاگوارتز است و خصوصاً به سقفِ آن که نگاه میکنی تمامِ تصاویرِ فیلمهای هری پاتر در ذهنت تداعی میشود. طبیعتاً اتاقهای طبقاتِ بالا، مخصوصاً آنها که پنجرهشان رو به دریا باز میشود، بهترین اتاقهای آن هستند و نصیبِ مشهورترین اساتید شدهاند و آدمهای تازهکار و آنهایی که هنوز اسم و رسمی ندارند باید به اتاقهای پرسروصدای همکف یا اتاقهای نمورِ زیرزمین راضی باشند. اتاقِ استادِ من هم یکی از همان اتاقهای بالاترین طبقه است و پنجرهی بسیار بزرگ رو به دریا دارد و موقعِ حرف زدن هم صدای مرغانِ دریایی و گاهی خودشان که لبِ پنجره مینشینند حسابی حواسِ آدم را پرت میکنند.
اجکلیف، ساختمان دپارتمان فلسفه
جلسهی با استاد به بحث دربارهی «تنقیح مناط استعلایی» در «نقد عقلِ محض» کانت گذشت و فقط آخرِ جلسه کمی دربارهی کرونا حرف زدیم. هیچکدام البته از بیماری و باقیِ ماجرها سر درنمیآوردیم و فقط حرفهایی که از این و آن شنیده بودیم را تکرار میکردیم، اما هر چه بود هیچکدام به نظرمان ماجرا آنقدر جدی نبود که چند ماه تمامِ دنیا را تعطیل کند و برای همین بحث زود به ناهار کشید و تصمیم گرفتیم با هم برویم و در رستورانِ ایتالیاییِ نزدیکِ دانشگاه که پیتزاهای محشری داشت ناهار بخوریم. این رستوران را یکی از دانشجوهای دانشگاه سنتاندروز معرفی کرده بود که خودش ایتالیایی است (اهلِ پیزا) و میگفت صاحبِ رستوران اهلِ ناپولی است و پیتزاهایش دقیقاً طعمِ همانی را دارد که اگر به ناپولی سفر کنی گیرت میآید و البته درست میگفت و پیتزهای آن رستوران چنان طعمی بهشتی داشت که از آن روز به بعد تا آخرین روزِ حضورم در سنتاندروز تقریباً هرروز ناهارم را در همان رستوران ایتالیایی میخوردم و لابد میتوانم چند کیلو از اضافهوزنم را به گردنِ همان آقای صاحب رستورانِ اهل ناپولی بیندازم. برای ما ایرانیها اما تصویرِ پیتزا آن غذای پر از سوسیس و کالباس و پنیرِ چرب است.
این اما پیتزای سبکِ امریکایی است و پیتزای ایتالیایی نانی است بزرگ (که طعمش بسیار شبیه بربریِ تازه از تنور درآمده است) که روی آن آب گوجه و پنیر دارد و گاهی انواعِ سبزی و فقط یکی دو مدل از آن ممکن است اساساً گوشت داشته باشد و باید اعتراف کنم که همان سادهترین شکلِ آن، بدونِ هیچ گوشتی، خوشطعمترین پیتزایی است که به عمرم خوردهام. همینها را داشتم توی مسیر برای جناب استاد توضیح میدادم که صبحانهی ما ایرانیها همین نان و پنیر و گوجه است (طبیعتاً پنیرش فرق دارد و به جای آب گوجه خودِ گوجه)، اما معلوم نیست این سرآشپزهای ایتالیایی چه نفس حقی دارند که با این سه تا چنین معجزهای تولید میکنند. اما چون هر وقت دو تا فیلسوف با هم حرف بزنند کار بیبروبرگرد به شوخیهای خنک فلسفی میکشد، اضافه کردم که «البته پیتزا یک کل است که ویژگیهایی دارد متفاوت با ویژگیهای اجزائش» و استاد هم مرام به خرج داد و خندهای کرد و با هم واردِ رستوران شدیم.
بعد از ناهار البته وقتِ جلسهی کانتخوانی بود و آخرِ همان جلسه هم بود که یکی از همکاران دستش را دراز کرد و گفت تا کرونا نگرفتهایم با هم دست دهیم و خندید و من هم چند کلمهی بیمعنا تحویلش دادم. اما تازه در سمینارِ روزِ جمعه بود که فهمیدم کرونا میتواند همه چیز را تغییر دهد و کاری کند که زندگیمان دیگر مثلِ قبل نباشد. در این سفر این چهارمین هفتهای بود که در این سمینار شرکت میکردم و قبلاً هم زمانِ دانشجویی در آنجا پای ثابتِ این جلسات بودم. سمینارها که سابقهای چند ساله دارند در تمامِ این سالها در اتاقِ ۲۰۴ِ اجکلیف برگزار میشوند که در طبقهی دوم (یعنی طبقهی بالای همکف) است و پنجرهاش رو به دریا باز میشود. مهمترین ویژگیِ اتاق اما کوچکیِ آن است. مساحتِ اتاق به زحمت به سی متر میرسد و از این سی متر هم حداقل پانزدهِ مترِ آن را میزِ وسطِ اتاق اشغال کرده و صندلیهایی که دورش چیدهاند. این مساحت البته برای کلاسهای دانشکده کافی است. در هر کلاس بیشتر از ده تا پانزده نفر شرکت نمیکنند و مشکلی برای جا پیش نمیآید.
اما در سمینارهای جمعه، که البته چون متعلق به دانشجوها است و اساتید عموماً در آن شرکت نمیکنند خیلی خودمانی برگزار میشود، نه فقط صندلیها پر میشوند که حتی روی زمین هم آدمها مینشینند و اگر از خاطراتِ کاذب نباشد یادم است که حتی یکی دو باری روی همان میز هم دو سه نفر نشسته بودند (که البته چون از قشرِ بامزه بودند بعید نمیدانم که واقعاً اتفاق افتاده باشد). همهی اینها تا قبل از اینکه اخبارِ کرونا پخش شود عادی بود. اما آن روزِ جمعه دقیقاً همان زمانی بود که از نزدیکیِ آدمها به هم، از دستدادنشان، از اینکه دو نفر (یا حتی بیشتر) با یک لیوانِ مشترک قهوه یا چای میخوردند، تعجب کردم. آن موقع توصیههای وزارت بهداشت را میخواندم که برای جلوگیری از انتقالِ کرونا چه باید کرد و میدیدم که در آن سمینار همه دقیقاً آن کارهایی که نباید بکنند را میکنند. البته آن کارها برای آنها، حتی برای منِ یک هفته قبل از آن، عادی بود. معلوم است که وقتی دوستانت را میبینی با آنها دست بدهی و وقتی لیوان کم است (نهایتاِ ده یا دوازده لیوان برای آن همه جمعیت) دو سه نفری از یک لیوان قهوه بخورید و حتی وقتی لیوان پیدا نمیشود با همان ظرفِ فرنچپرس تهماندهی یخکردهی قهوه را سر بکشی. اما آن جمعه بود که فهمیدم ماجرا کمکم دارد جدی میشود. وقتی من، که عموماً هیچوقت ذهنم درگیر بیماری یا حتی وسواسهای بهداشتیای مثلِ لیوانِ شخصی و شستنِ دست قبل از غذا نمیشود، این رفتارها زنگِ خطر را به صدا درمیآورد، معلوم است که یک جای کار میلنگد. معلوم است یک چیزی تغییر کرده که به این زودی به حالِ قبلِ خودش برنمیگردد.
اما فرقِ من با باقیِ آدمها این بود که وقتی من ماجرا را فهمیدم دوروبرم هنوز هیچکس نفهمیده بود. کرونا در ایران جدی شده بود و همه نگران بودند و کمکم آنچه بعدها «فاصلهگذاری اجتماعی» نام گرفت داشت پا میگرفت. اما آنجا هنوز هیچکدام از اینها جدی نشده بود. هنوز کسی در کلِ بریتانیا کرونا نگرفته بود، هنوز مایع ضدعفونی کننده نایاب نشده بود، و هنوز اگر کسی سرفه میکرد دیگران با وحشت نگاهش نمیکردند. زندگی برای من یک ماه قبل از آدمهای دوروبرم برای همیشه تغییر کرده بود.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰