استودیوهای دوبله چگونه پا گرفتند؟/ ماجرای یک ممنوعالکاری عجیب
سردبیر پرس – گروه هنر-صادق وفایی: پس از چهارده گفتگویی که پیش از این با بزرگان، گویندگان و مدیران دوبلاژ ایران داشتهایم، این بار سراغ یکی از قدیمیها و نسل دومیهای دوبله رفتیم و این مجال را پیدا کردیم تا با محمود قنبری گفتگو کنیم. او متولد سال ۱۳۲۱ است و ازجمله گویندگان و مدیران […]
سردبیر پرس – گروه هنر-صادق وفایی: پس از چهارده گفتگویی که پیش از این با بزرگان، گویندگان و مدیران دوبلاژ ایران داشتهایم، این بار سراغ یکی از قدیمیها و نسل دومیهای دوبله رفتیم و این مجال را پیدا کردیم تا با محمود قنبری گفتگو کنیم. او متولد سال ۱۳۲۱ است و ازجمله گویندگان و مدیران دوبلاژی است که همکارهای زیادی با پیشکسوتان دوبله و نسل اولیهای این حرفه داشته است.
پس از گفتگوهای کوتاه و بلندی با هوشنگ لطیفپور، منوچهر والیزاده، پرویز بهرام، تورج نصر، خسرو خسروشاهی، ژرژ پطروسی، کوروش فهیمی، سعید مظفری، حمید منوچهری، پرویز ربیعی، شهروز ملکآرایی، مینو غزنوی، علیهمت مومیوند و خسرو شمشیرگران، گفتگو با این مدیر دوبلاژ قدیمی، میتواند قطعات دیگری از پازل گذشته دوبله را کامل کند. شروع کار قنبری با پرویز بهار بوده و پس از یکفاصله کوتاه، دوبله را بهطور جدی با سیروس جراحزاده و منوچهر نوذری ادامه داده و ظرف مدت کوتاهی تبدیل به یکگوینده فیلم، آنونس و مدیردوبلاژ میشود.
خاطرات محمود قنبری، چگونگی پا گرفتن و گسترش کار استودیوهای اصلی دوبلاژ آثار سینمایی و تلویزیونی را در ایران، شامل میشوند. بهعنوان مثال، استودیوی شاهینفیلم با مدیریت وانیک و هانریک آودیسیان و مدیریت هنری سیروس جراحزاده، یکی از استودیوهای مهم و تاریخساز دوبله است که در این گفتگو به آن پرداختیم. یا استودیوی البرز (راما) که منوچهر نوذری در آن فعالیت میکرد و همچنین استودیوی کاسپین که نقش بسیار مهمی در کارنامه کاری قنبری ایفا کرده است.
قنبری پیش از ورود به دوبله، در امور صنعتی صاحبنظر و متخصص بوده و گپ و گفت درباره دهههای مختلف زندگیاش، دربردارنده درسهای سازنده زیادی برای جوانان امروزی است. چون او بهجز دوبله، فنون و تکنیکهای مختلفی را از بر بوده که هنگام تعطیلی دوبله یا ممنوعالکار شدنش، از آنها برای گذران زندگی خود بهره برده است. بنابراین با مرور زندگی محمود قنبری، میتوان جدیتی را که خود مدعی است در جوانی از آلمانیها آموخته، بهطور کاربردی و عملی در زندگیاش مشاهده کرد. به این ترتیب از مخاطبان این مصاحبه و علاقهمندان تاریخ دوبله ایران دعوت میکنیم، قسمتهای بعدی مصاحبه با این مدیر دوبلاژ قدیمی را حتماً مطالعه کنند.
در ادامه مشروح اولینقسمت گفتگوی مفصل با محمود قنبری را میخوانیم؛
* جناب قنبری شما کار گویندگی را که منتهی به ورودتان به دوبله شد، از سال ۱۳۳۸، از رادیو آغاز کردید. درست میگویم؟
تقریباً. حدوداً از سال ۳۷ با نمایشنامههای هنری در هنرستان صنعتی آغاز کردم. اجراها مربوط به انجمن اولیا و مربیان بودند و یکماه یا دوبار، یکبرنامه نمایشی میگذاشتیم. معلم ادبیات ما هم مرحوم مصفا بود.
* مظاهر مصفا؟
بله. مصفای معروف که با آقای تفکری کار میکرد. وقتی در کلاس انشا، انشایم را میخواندم، ایشان به من میگفت «صدایت چهقدر خوب است! یا بیا تئاتر یا برو رادیو!» ۱۷ سالم بود. بعد، که برنامه تئاتر انجمن اولیا شروع شد، با یکی دیگر از دبیران هنرستان که فامیلش را فراموش کردهام، قرار همکاری گذاشتیم. من؛ هم در تئاترها بازی میکردم هم دکلمهای را که رسم بود پیش از باز شدن پرده بخوانند، میخواندم. دکلمههای آن روزها هم دکلمههای معروفی بودند مثل: «رزمآورانِ سنگر خونین شدند اسیر / با کودکی دلیر به سنِ دوازده» از این دکلمههای کمونیستی بود. «آنجا بودی تو هم / بله، با آن دلاوران / پس تا نوبتت برسد، منتظر بمان» چنین دکلمه طولانیای بود. یکی هم دکلمه «اشک هنرپیشه» بود که عدهای به آن «اشک دلقک» میگفتند که البته این عنوان اشتباه بود. ابتدای این دکلمه را هم به یاد دارم که میگفت: «هنرپیشه آماده رفتن به صحنه بود که خبر مرگ کودکش را شنید» بعد هنرپیشه با این حال غمزده و ناسور روی صحنه میآمد که بگوید من را معذور بدارید، ولی تماشاگران فکر میکردند دارد نقش بازی میکند و هنرپیشه هرچه گریه میکرد، مردم میخندیدند.
این دو دکلمه معروف را اکثراً من اجرا میکردم. در تئاترها هم بازی میکردم. در این مسائل بود که هماندبیرمان گفت «قنبری به رادیو سری بزن و امتحان بده!» رفتم و تست دادم و گفتند «برای نمایشنامههای ظهر بیا!» آن زمان برایکارگرها، ساعت یکِ بعد از ظهر، یکنمایشنامه پخش میکردند. بهاینترتیب در آن گروه مشغول به کار شدم. همانزمان حسن شهباز، برنامهای را با عنوان «با آثار جاویدان ادبیات جهان آشنا شوید» در رادیو داشت.
در آن برنامه آقای رضایی گویندگی میکرد که بعدها آگهی میگفت، آقای دیگری بود که سالها بعد در استودیوی کاسپین مترجم خودم شد، آقای سلطانی و آقایی هم به اسم دکتر خوشقدم بودند. یکی از خانمهای معروف رادیو در آن برنامه هم بود. این افراد در «با آثار جاویدان…» حضور داشتند. یک بار که داشتم پس از اجرای نمایشنامههای ظهر از استودیو خارج میشدم، دیدم حسن شهباز در اتاق فرمان است. به من گفت «میآیی برنامههای من؟» من هم شهباز را میشناختم و برنامههای «با آثار جاویدان…» را هم شنیده بودم؛ عشق ادبیات هم بودم. بههمینخاطر گفتم «بله آقا، حتماً!» بعد هم وارد برنامه «با آثار جاویدان» شدم.
* رادیویی که میگویید همین میدان ارگ بود دیگر؟ احیاناً در استودیوی دیگری که نبودید؟
نه. همین رادیو ارگ بود. اینها مربوط به سال ۳۷ و اوایل ۳۸ است. سال ۳۸ در خیابان نواب با همراهی شوهر خواهرم یک فروشگاه قماش افتتاح کردیم. چون پدر و برادرم بُنَکدار بودند. در همان روزهای کار در خیابان نواب و فروشگاه قماش، یکروز از جلوی سینما اسکار میگذشتم که امروز تبدیل به خیریه شده است. دیدم نوشتهاند «گوینده استخدام میکنیم» یا «امتحان گویندگی میگیریم»؛ خلاصه چنین نوشتهای بود. رفتم آنجا و امتحان دادم. گفتند «هفته دیگر چهارشنبه بیا!» هفته بعد رفتم دیدم آقای پرویز بهادر آنجاست. گفت «میخواهم فیلم نرون و مسالینا را دوبله کنم. بلدی؟» گفتم «من در رادیو بودهام و با میکروفن آشنا هستم. ولی کار دوبله نکردهام.»
والیزاده گفت «ما هم تازه وارد این کار شدیم و پیش آقای متین کار میکنیم.» گفتم «من هم آمدهام ولی فروشگاه قماش داریم. خودم کار دارم. در ضمن سه روز هم آمدهام و فقط یک جمله به من دادهاند.» ولیزاده گفت «خب این کار همین است. باید همینجوری جملهجمله بگویی و بروی جلو و یاد بگیری. ما اینجوری فهمیدهایم.» من گفتم بیخیال! و وقتی هم دوبله فیلم تمام شد، رفتم * پیشنهاد آقای بهادر مربوط به وقتی بود که از ورودتان به رادیو…
یکسال میگذشت. گفتم «دوبله را نمیشناسم ولی در رادیو با میکروفن آشنا شدهام.» آن موقع دوبله شیفتی بود؛ از ساعت ۹ صبح تا ۱ بعد از ظهر، یک شیفت بود که برای دوبله یکفیلم باید یکهفته را با این شیفت میرفتیم. خلاصه، از شنبه آمدم و ایستادم، صبح تا ظهر، فردا و پسفردا هم همینطور و در روزهای بعدی هم، کل کاری که (بهادر) از من خواست گفتنِ یکجمله بود. تکنیکها را هم گوشزد کرد که «باید به بازیگر نگاه کنی و جمله را با سر لب و دهان او بگویی!» جمله را گفتم و درست وسط دوبله این فیلم بودیم که دیدم بهروز وثوقی و منوچهر والیزاده آمدند.
* «نرون و مسالینا» در کدام استودیو دوبله میشد؟
در همان اسکار فیلم. بالایش سینما بود، زیرزمیناش استودیو بود که همانطور که گفتم، الان تبدیل به یک موسسه خیریه شده است. در فیلم مستندی هم که چندسال پیش از زندگیام ساختند، به آنجا رفتیم که در فیلم هم تصاویرش دیده میشود؛ که سالن سینما همانطور مانده و استودیو در زیرزمین هم تبدیل به انباری شده و درش قفل است.
خلاصه، آن موقع که والیزاده و وثوقی آمدند، آنها هم مثل من تازهکار بودند. منوچهر گفت «ما هم تازه وارد این کار شدیم و پیش آقای متین کار میکنیم.» گفتم «من هم آمدهام ولی فروشگاه قماش داریم. خودم کار دارم. در ضمن سه روز هم آمدهام و فقط یک جمله به من دادهاند.» ولیزاده گفت «خب این کار همین است. باید همینجوری جملهجمله بگویی و بروی جلو و یاد بگیری. ما اینجوری فهمیدهایم.» من گفتم بیخیال! و وقتی هم دوبله فیلم تمام شد، رفتم.
* رفتید که بروید؟
بله. همانموقع از هنرستان صنعتیمان نامه آمد که من در گروه ۱۴ نفری بچههای رشته برق هنرستان، قبول شدهام. گفتند میخواهند نساجی شماره ۲ شاهی آن زمان را که الان قائمشهر است، راه بیندازند. و ما هم باید برای سیمکشی ماشینآلاتش زیر دست آلمانیها، راهی شمال بشویم. گفتیم «حقوقش چهقدر است؟» گفتند «ماهی ۷۰۰ تومان.» خب، با دوستان و همکلاسیها صحبت کردم و در نتیجه، با آنها راهی شمال شدم. اردیبهشت یا اوایل خرداد سال ۳۹ بود که همزمان با گرفتن دیپلم هنرستان، سر این کار رفتیم. یکسال تا یکسال و نیم آنجا بودم و با آلمانها کار کردم. زبانم هم خوب بود؛ چون در هنرستان، زبانِ غالب آلمانی بود. از آن دوران خاطرات شیرین زیادی دارم. بههرحال عده زیادی از گردانندگان هنرستان صنعتی، آلمانیها بودند.
آن زمان، بیشتر به خاطر خانواده، مادرم و پدرم که مریضحال بود، دوست داشتم به تهران برگردم و هرکاری که میکنم در تهران باشم.
* پس آنجا تنها بودید؟ آشنایان، اقوام یا دوستی؟
تنها نه. با دوستانم بودم. مثلاً یکیشان مرتضی شادمهر بود که بعدها خلبان شد، یا آقای حقگو بود که بعدها مدیرعامل همان کارخانه شمال شد و دوستانی دیگر. خلاصه به من اصرار شد که بمانم و گفتند «بعدها باید خودتان این کارخانه را اداره کنید.» ولی من گفتم «نیستم. چون پدر و مادرم اینجا نیستند. عشق آنها را دارم و نمیتوانم بمانم.»
* و برگشتید به تهران؟
بله. وقتی هم برگشتم، بلافاصله به کارخانه ریالکو رفتم که مدیرعاملش یکسرهنگ بود. از من پرسید «نقشهکشی بلدی؟» گفتم بله. گفت «بیا اتاق خودم!» قرار هم شد همان حقوق ۷۰۰ تومان را بدهد. همانزمان یک آلمانی به ایران آمد که قرار بود بخش آبکاری کارخانه ریالکو را راه بیندازد؛ آب مس، آب نیکل و آب کروم را. این، اولینبار در ایران بود که چنین کاری انجام میشد. آن آلمانی که آمد، سرهنگ سریع من را معرفی کرد که این آلمانی میداند و بچه هنرستان بوده است. آن موقع میگفتند جلوی بچههای هنرستان و اینهایی که با براده آهن سر و کار داشتهاند، هر چه بگذاری، نتیجهاش طلاست.
خلاصه وانهای آب کروم، آب مس و آب نیکل را آنجا راه انداختیم و اولین کارمان هم ۵۰۰ هزار قاشق برای ارتش بود. حالا چه مصیبتی داشتیم بماند؛ اینکه نباید کوچکترین لَک نیکل به جا بماند یا کروم، خودش را خوب بگیرد و …. من آنجا بهعنوان رئیس واحد آبکروم کارم را شروع کردم. آن آلمانی هم سرپرستی ممزوجکردن آبها را به عهده داشت. همانروزها بود که کارخانه آزمایش میخواست درپوش بخاریهایش را با آبکروم کار کند و به ما رجوع کرد. چون به مراکز مختلفی رجوع کرده بود ولی چیزی را که میخواست به دست نیاورده بود. یکی از اوستاکارهای ما گفت «من این کار را در میآورم.» گفتیم «چهطور این کار را میکنی؟» گفت «کمی دُم اسب برایم بیاورید!» رفتیم از سهراه سیروس برایش دم اسب آوردیم. او هم موهای دم اسب را به هم گره زد و بافت و تبدیلش کرد به گلانس که وسیلهای برای براقکردن بود. با این وسیله تمام خطوط سمبادهها را میگرفت. بعد هم من یک آبکروم حسابی به درپوشها دادم و به این ترتیب، در این کار شهره شدیم. شهرتمان خیلی زیاد شد و پیش سرهنگ عزیز شدیم. (میخندد)
* و دوبله را هم بهکلی از یاد برده بودید؟
بله. تا رسیدیم به مقطع سال ۴۱ و زلزله بوئینزهرا. پس از زلزله به رئیس کارگرهای کارخانه گفتم «نظرت چیست ظروف درجه دو و کارکرده را از کارخانه بگیریم و با حقوق یکروز کارگرها به بوئینزهرا ببریم؟» گفت «میتوانی چنینکاری بکنی؟» گفتم «سرهنگ که خیلی من را دوست دارد. ظرفها را میدانم میدهد اما حقوق کارگرها با تو!» تا این قضیه را به سرهنگ گفتم، گفت «میگویم کلید را بدهند هرچه میخواهی از انبار بردار!» بهاینترتیب موفق شدیم یککامیون را از ظروف درجه ۲ پر کنیم. درجه دو که میگویم به این معنی که یکذره لعاب کنارشان ریخته بود. وگرنه خیلی خراب و افتضاح نبودند. اسامی کارگرها را هم فهرست کردیم. ۷۰۰ کارگر با حقوق روزانه ۳۰ تومان، ۴۰ تومان یا ۵۰ تومان آنجا مشغول بودند. این حقوق جمعی را هم از حسابداری گرفتیم و با آن، کلی برنج و روغن و مایحتاج مردم زلزلهزده را خریدیم و به بوئینزهرا رفتیم. و چه فجایع دردآوری را آنجا ندیدیم!
وقتی از بوئینزهرا برگشتم، یکشب سر پل تجریش، ناگهان دیدم منوچهر والیزاده و بهروز وثوقی آمدند. والیزاده آن زمان تازه داشت فیلم «خداداد» را بازی میکرد و پلاکاردهایش در خیابانها نصب شده بودند. من را آنجا دید و گفت «پسر تو کجا رفتی؟» گفتم «بابا آن کار به درد من نمیخورد، هفتهای یکخط، دو جمله!» گفت «نه، صدایت خیلی خوب بود، حتماً بیا! میخواهی معرفیات کنم؟» گفتم باشد! یکشماره تلفن به من داد و گفت «فردا به من زنگ بزن!» فردا که زنگ زدم گفت برو استودیو مولنروژ.
* آقای کسمایی!
بله. مولنروژ تازه راه افتاده بود. والیزاده پشت تلفن گفت «برو پیش حسین معمارزاده تا تو را به آقای علی کسمایی معرفی کند.» رفتم و حسین من را به آقای کسمایی معرفی کرد. معمارزاده به کسمایی گفت «ایشان در رادیو بوده و مدتی را هم دوبله کار کرده است.» کسمایی گفت «تشریف داشته باشند!»
این را اضافه کنم که من عشق مجله بودم. اصولاً از ۹ سالگی اهل مطالعه و کتابخواندن بودم. مثلاً مجله ستاره سینما را بیستوششتا بیستوششها کتاب میکردم.
* این مجلهها را هنوز دارید؟
نه متاسفانه بعد از ازدواجم به غارت رفتند. الان از آن «ستارهسینما» ها، فقط یکجلد مانده. خیلی مجلات مختلف بودند که جمعشان میکردم؛ ستارهسینما، ترقی، اطلاعات هفتگی و…. بهویژه جزوههایی بین صفحات مجله ترقی بود مثل «به سوی روم»، «نسل شجاعان» این جزوهها را که بهصورت رمان بود، کنار هم که میگذاشتی، میشد کتاب. اینها را هنوز دارم. خلاصه وقتی آقای کسمایی گفت بیا، گفتم «از ساعت ۳ بعد از ظهر میتوانم بیایم. چون صبحها به کارخانه میروم و وقتی ساعت ۳ تعطیل شدم، نیمساعت بعد خودم را به استودیو میرسانم.»
* وضعیت این مقطعتان چهطور بود؟ باز هم باید در طول هفته یکجمله میگفتید؟
شرایط اینگونه بود؛ در آن گرمای تابستان که نه کولری و نه هیچ وسیله سرمایشی در استودیو بود؛ دیگران کار کنند و ما خیس عرق تماشا کنیم!
صحبت مجله و «ستارهسینما» را کردم که به اینجا برسم. در همینبین بود که دیدم در این مجله آگهی زدهاند که استودیوهای فلان و فلان و فلان، گوینده میپذیرند. با خودم گفتم بروم امتحان بدهم. به این ترتیب، یکبعدازظهر که از کارخانه آمدم، رفتم استودیوی «شاهینفیلم» و امتحان دادم.
* یعنی پیش سیروس جراحزاده!
بله. نفر اول، خودم رفتم حرف زدم و نفر دوم هم اخوت بود که بعدها گوینده اخبار رادیو شد.
* امتحان چهطور بود؟ چگونه امتحان میگرفتند؟
متقاضیان میآمدند اول شمارهتلفنشان را مینوشتند بعد پشت میکروفن میرفتند و متنی را میخواندند. بعد هم میرفتند. سیروس جراحزاده خدا رحمتش کند، بعد از اینکه امتحانم را دادم، گفت «آقای قنبری، این نفرات بعدی را _۲۰ تا ۲۵ نفر بودند _ امتحان بگیر! من جایی کار دارم. بروم، برگردم تو امتحان اینها را بگیر!»
* این ماجرا مربوط به سال ۳۹ است؟
نه. سال ۴۱.
نوذری گفت «تو وقت داری؟» آن روز، صبحْ رفته بودم امتحان بدهم. کارخانه نرفته بودم. گفت «بعدازظهر بیا یک آنونس برایم بگو!» آن روز عصر رفتم و آنونسی گفتم. نوذری مبلغی پول در جیبم گذاشت و گفت «شب برو سینما متروپل، فیلم را ببین! صدایت را آنجا بشنو!» من هم با یکعشقی به سینما رفتم که نگو! دیدم از آن بلندگوهای بزرگ سینما چهصدایی شده! * پس امتحانی که پیش سیروس جراحزاده دادید، مربوط به سال ۴۱ است! منوچهر نوذری هم آنجا بود؟ امتحانی هم که او از شما گرفت، مربوط به همین برهه است؟
صبر کنید، به آن هم میرسیم! هنوز مانده است. خلاصه سیروس رفت و برگشت من از این افراد امتحان گرفتم. گفت «چهطور بودند قنبری؟» گفتم «به نظر من دو نفرشان خوب بودند، یکی اخوت و یکنفر دیگر.» گفت «خودت که ستارهشان هستی!» گفتم «مرسی، لطف دارید!» گفت «از فردا بیا پیش من!» گفتم «من به خاطر کارخانه، فقط بعد از ظهرها میتوانم بیایم.»
یکی از همانروزها، به استودیوی راما رفتم که آن موقع اسمش البرز بود. نوذری آنجا بود.
در استودیوی البرز، هم روی میز یک مجله «ستارهسینما» جلوی رویم بود که آگهی «از اینجا تا ابدیت؛ فیلمی از فِرِد زینهمان» در آن چاپ شده بود. من برای امتحان، همان را خواندم. مرحوم نوذری، مرحوم رحیمی حضور داشتند و مرحوم حامی هم صدابردار بود. وقتی خواندن و امتحانم را تمام کردم، نوذری و رحیمی وارد استودیو شدند. دیدم از بلندگو صدایم پخش شد و عجب صدایی! (میخندد)
رحیمی و نوذری در گوش هم چیزی گفتند. بعد نوذری گفت «تو وقت داری؟» آن روز، صبحْ رفته بودم امتحان بدهم. کارخانه نرفته بودم. گفت «بعدازظهر بیا یک آنونس برایم بگو!» آن روز عصر رفتم و آنونسی گفتم. نوذری مبلغی پول در جیبم گذاشت و گفت «شب برو سینما متروپل، فیلم را ببین! صدایت را آنجا بشنو!» من هم با یکعشقی به سینما رفتم که نگو! دیدم از آن بلندگوهای بزرگ سینما چهصدایی شده! (میخندد)
* پس امتحانهایتان پیش سیروس جراحزاده و منوچهر نوذری در سال ۴۱ بودند؛ در استودیوهای شاهینفیلم و راما (البرز آن موقع).
بله. بعد از آن، یکی دو جای دیگر هم برای تست رفتم. یکی از آنها استودی شهاب بود؛ پیش مرحوم شرافت. پیش او هم یک امتحان دادم. ایشان گفت «نه شما به درد این کار نمیخوری آقای قنبری.» گفتم چرا؟ گفت «بیان شما لاتی است.» گفتم «والا نمیدانم، من تئاتر بازی میکردم، دکلمه میخواندم، در رادیو در برنامه “با آثار جاویدان” بودم. اگر گویشم لاتی بود، کارگردانها، تهیهکنندهها و حسن شهباز که مترجم یک ایران بود، به من میگفتند. اما شاید چون در کارخانه کار میکنم، همکاری با کارگرها رویم تاثیر گذاشته باشد وگرنه من لاتی حرف نمیزنم.»
* پس به استودیوی شهاب راه پیدا نکردید!
و بعد از آن، یکبار پیش سیروس (جراحزاده) بودم که قرار بود یکفیلم هندی را دوبله کند. صاحب فیلم یک آقای هندی به اسم ناندو بود که کمی فارسی میدانست. البته با ادبیات فارسی آشنا نبود اما هندیِ فیلم را گوش میکرد و میگفت بازیگر دارد این حرفها را میزند. سیروس به من گفت، ناندو میگوید، تو بنویس. من هم خب اهل کتاب و مطالعه بودم. در مدتی هم که دوبله کار کرده بودم، سینک و دیگر موارد را یاد گرفته بودم. بههمیندلیل ناندو میگفت و من هم طوری دیالوگها را مینوشتم که با فیلم سینکِ سینک بودند. فیلم تمام شد و شب با سیروس به رستورانی در چهارراه استانبول رفتیم شام بخوریم. بعد به استودیو برگشتیم که سیروس دیالوگها را سینک بزند تا فردا فیلم را دوبله کند. آن موقع خیلی با من قاطی شده بود. گفت «قنبری من یک چرت نیمساعته میزنم، بعد من را بیدار کن!» گفتم «باشد آقا!»
آن موقع رسم بود مدیردوبلاژ در اتاق، رُل هرکسی را میخواند و گوینده رل را با دست خودش مینوشت. بعد هم تمرین، و بعد گرفتن تکه شروع میشد. پیش از آنکه بخوابد، گفتم «آقای جراحزاده من امشب اینها را پاکنویس میکنم. بعد همانطور که شما سینک میزنید، من هم پاکنویس میکنم که فردا کار جلو بیافتد و بچهها که آمدند، سریع کار را بگیریم.» گفت «عالیه! اگر این کار را بکنی که خیلی خوب میشود!» نیمساعت بعد هرچه صدایش میکردم، «سیروس»، «آقای جراحزاده»، «آقا» … اصلاً تکان نخورد. با خودم گفتم این فیلم را که کلاً خودم نوشتهام _سیروس یکپرده فیلم را سینک زده بود و بعد هم این ماجرای خوابیدنش اتفاق افتاده بود _ بگذار بقیهاش را هم خودم سینک بزنم. این بود که شروع به سینکزدن کردم و ساعت چهار و پنج صبح این کار تمام شد. بعد شروع کردم به پاکنویس کردن. ساعت هفت، هفتونیم صبح، آفتاب افتاد روی چشم سیروس. از خواب پرید! «ئه! قنبری، روز شد! من را بیدار نکردی!» من با ترس و لرز گفتم «ببخشید، آقای جراحزاده، من هرچه صدایتان کردم بیدار نشدید. دیدم ترجمه فیلم را که خودم نوشتهام، سینکاش را هم بزنم! اگر پسندیدید که کار کنیم. اگر هم نه که تعطیلش میکنیم. نمیتوانستم توپ زیر گوشتان در کنم که!»
سر ظهر که شد، منوچهر نوذری من را صدا کرد و با هم به راهپله رفتیم. گفت «اینفیلم را تو سینک زدی.» گفتم «نه آقا! من اصلاً نمیدانم سینک یعنی چه!» گفت «فلانفلانشده این فیلم را تو سینک زدی!» (میخندد) گفتم «آقا نوذری چرا فحش میدهید؟» فکرش را بکنید یک جوان عاشق کار و بچه، مقابل منوچهر نوذری چه بگوید؟ از او اصرار و از من انکار جراحزده عصبانی و با اخمهای درهم رفت از پرده دوم به بعد، فیلمها را روی ریگاندر سر کرد و بعد گذاشت روی موویلا. پرده شروع شد و او همچنان اخمهایش در هم بود. دیدم به آخر پرده که رسید، قیافهاش اینطور (میخندد) خندان شده است. گفت «تا آخر همین جوری رفتی؟» گفتم «بله. خوب بود؟» گفت «اگر تا آخر اینطوری رفته باشی، که عالیه! ولی پیش بچهها نگویی کار تو بودهها!» گفتم «نه آقا! خیالتان راحت!» پرده بعدی را هم گذاشت، پنج دقیقهاش را دید و بعد با خیال راحت بلند شد. ساعت ۹ شد و بچههای گوینده آمدند. نصف رلها را که نوشته بودم، جلویشان قرار دادیم. جراحزاده برای ضبط پرده اول که خودش سینک زده بود، رفت داخل اتاق.
حالا گویندهها چهکسانی هستند؟ منوچهر اسماعیلی، منوچهر نوذری، ژاله کاظمی، عزتالله مقبلی و همه گُردهای زمان (میخندد) خلاصه پرده اول را گرفت. سر پرده دو که شد رفت داخل استودیو و گفت «بچهها قنبری این رلها را نوشته. ضمناً فیلم را هم خودش با آقای ناندو ترجمه کرده و به قصه وارد است. بالاسرتان میایستد. من جایی کار دارم باید بروم.» او رفت و من هم با ترس و لرز ادامه دادم. «آقای فلانی ببخشید، این جمله اینطوری است.» یا خیلی با احتیاط، «خانم ببخشید، جمله اینطوری است.» خب جوجه بودم! (میخندد) بیست سالم بود. توی تازه از راهرسیده، حالا بیا به یک عده گُرد و کاربلد دوبله بگو اینجوری بگو آنجوری بگو!
سر ظهر که شد، منوچهر نوذری من را صدا کرد و با هم به راهپله رفتیم. گفت «اینفیلم را تو سینک زدی.» گفتم «نه آقا! من اصلاً نمیدانم سینک یعنی چه!» گفت «فلانفلانشده این فیلم را تو سینک زدی!» (میخندد) گفتم «آقانوذری چرا فحش میدهید؟» فکرش را بکنید یک جوان عاشق کار و بچه، مقابل منوچهر نوذری چه بگوید؟ از او اصرار و از من انکار. گفتم «خب حالا فکر کنیم من سینک زدهام. ببخشید ایرادی، مشکلی چیزی در کار هست؟» گفت «نه. مساله این است که سیروس هیچوقت دیالوگی به این سینکی و دقیقی جلوی کسی نگذاشته! تازه تو جمله به جمله هم ایرادات کار را میدانی.»
* پس فحش داد که تشویقتان کند.
بله. با لحن آرامکننده گفت «کارِت دارم.» گفتم «فرمایشان چیست؟» گفت «یکسریال به اسم «انتخاب مردم (people’s choice)» در مهتابفیلم است که میخواهم بیایی برایم سینک بزنی و با هم کار کنیم.
* مهتابفیلم یا کاسپین؟
نه کاسپین قرار بود تازه راه بیافتد. بههمیندلیل فیلمها را در استودیوی مهتابفیلم دوبله میکردیم؛ ترجمه کار هم که فرانسه و اصلاً یکچیز ضعیف و وحشتناک!
* استودیوی کاسپین برای چهکسی بود؟
برای ۴ نفر بود؛ دکتر طبیبیان، آقای صالحی و یک محمود و علی هم بودند.
* آن دو برادر؟
بله. که آقای صالحی دایی اینها بود. این چهار نفر شریک بودند. حتی آکوستیککوبی کاسپین را ما خودمان انجام دادیم؛ با اکبر منانی و منوچهر والیزاده.
* آقای منانی هم تقریباً همدوره شماست!
آن روزی که رفتم آن آنونس را برای نوذری بگویم، دیدم یکجوانی بیرون استودیو نشسته و وقتی کارم تمام شد، دنبالم آمد. گفت: «خوش به حالِدون، رفتید امتحانِدونو دادین و آنونس میگین!» گفتم «چهطور مگه؟» گفت «من شیش ماهِس اومدم ولی یککلمه هم حرف نزدم. میخوام برم کلاسی پلشت و …» گفتم «تو که لهجه اصفهانی داری!» گفت «نه اینجوریها هم نیست.» آن زمان من در کار کارخانه و آبکاری اسمی در کرده بودم و دیگران شنیده بودند که با آلمانیها کار میکنم. همانزمان کارِ داروهای شیمیایی یککارخانه را برای ممزوجکردن نیکل و مس راه انداختم. یکبار که داشتم به آن کارخانه میرفتم به منوچهر نوذری گفتم این جوان یعنی آقای منانی، مدتی است آمده و سرگردان است. گفت «قنبری چهکارش کنم؟ لهجه دارد!» بعد آمد ج، چ و کلماتی را که در اصفهانی غلیظ ادا میشوند، برایش نوشت تا تمرین کند و مشکلش حل شود. که به این ترتیب منانی هم آمد و در گروه بچههایی که در دوره نوذری بودند قرار گرفت.
خلاصه بعد از سیروس و ماجرای آن فیلم هندی، من سریال «انتخاب مردم» را با نوذری کار کردم. بعدش هم سریال «نبرد (combat)» را کار کردم. بعد هم یک سریال دیگر بود و بعدش آمدم کاسپین. در آگوستیککوبی هم همانطور که گفتم من بودم و والیزاده و منانی و چندتا از بچههای دیگر. کاسپین ۳ تا سالن برای دوبله داشت که البته اول، یکسالنش را آماده کردیم. یک آقای مغازهای نامی هم بود که کارهای فنیاش را انجام میداد.
به این ترتیب بود که کاسپین با مدیریت منوچهر نوذری حرکت کرد. ششماه یا یکسالی گذشت، و منوچهر بنا رفت سر فیلم «نعمت نفتی». رفت که فیلم بسازد. به من گفت «قنبری استودیو دست تو باشد!» چهار نفر صاحبان استودیو هم من را خواستند و گفتند «قنبری ما از خیلیوقت پیش میخواستیم استودیو را به تو بسپاریم.» خلاصه استودیو با مدیریت من کارش را ادامه داد. حدود بیستسینفر را برای آن استودیو آنگاژه (نیروی ثابت و استخدامشده) کردم و حدود ۵ نفر هم مثل والیزاده، ژاله کاظمی، منوچهر اسماعیلی و ناصر طهماسب بودند که همیشگی و برنامهای میآمدند. کسری هم که میآوردیم، از بیرون باز گوینده خبر میکردیم. کار به جایی رسید که تمام گویندگان سرشناس مملکت در استودیو کاسپین کار میکردند.
* محلش کجا بود؟
خیابان وصال شیرازی، روبروی یکموسسه آموزش انگلیسی که آن موسسه هنوز هم هست. بعد از آن، نوذری هم فیلمش را ساخت و رفت دنبال فیلمسازی. یکروز آمد گفت «قنبری من میخواهم بروم یک دوره کارگردانی در انگلیس ببینم.» ماهی هزار پوند هزینهاش بود و همچنین ۸ هزار تومان هزینه خانه و زندگیاش در اینجا. به من گفت «بعد من برمیگردم تو یکسال برو آموزش ببین!» گفتم باشد. نوذری رفت و کمی بیشتر از یکسال برگشت.
بعد از آن هم اتفاقی افتاد که من ممنوعالکار و ممنوعالمدیردوبلاژی شدم که قصهاش طولانی است.
* بله میخواهم سر فرصت به آن ماجراها برسم. اما یکسوال؛ آن شبی که سیروس جراحزاده بیدار نشد و شما دیالوگها را سینک زدید، از کارِ کارخانه و صنعتی بیرون آمده بودید؟
در کار ممزوجکردن داروهای کارخانهجات بودم و گاهگداری به آنها سر میزدم. یعنی بازدید میکردم و رقمی میگرفتم.
بعد از ماجرای زلزله بوئینزهرا، انگار خدا دید کاری برای چند آدم محروم کردم، من را به اینسَمت کشید. گفت یککار خیر کردهای، باید برایت جبران کنم. و ناگهان پشتسر هم برایم خوب آمد و ظرف سهماه مدیر دوبلاژ شدم، آنونس و تبلیغات میگفتم. در کاریهای نوذری و جراحزاده هم بودم. تا رسیدیم به سال ۵۰ * پس کامل بیرون نیامده بودید.
نه. ولی وقتی هم جراحزاده گفت بیا و بعدش هم نوذری گفت بیا، با ریالکو خداحافظی کردم.
* و کار صنعتی را بهکل کنار گذاشتید!
بله. صنعتی را کاملاً گذاشتم کنار. اینها در یکبازه فشرده دو سه ماهه اتفاق افتاد.
* در همان سال ۴۱.
بله. سال ۴۱. یعنی بعد از ماجرای بوئینزهرا، انگار خدا دید کاری برای چند آدم محروم کردم، من را به اینسَمت کشید. گفت یککار خیر کردهای، باید برایت جبران کنم. و ناگهان پشتسر هم برایم خوب آمد و ظرف سهماه مدیر دوبلاژ شدم، آنونس و تبلیغات میگفتم. در کاریهای نوذری و جراحزاده هم بودم. تا رسیدیم به سال ۵۰.
* پیش از آنکه به سال ۵۰ برسیم، این را بپرسم، شما احیاناً با حمید قنبری نسبتی ندارید؟
نه. (میخندد) فقط یکبار به من میگفت «قنبری هرچه نامه عاشقانه برای من است، به دست تو میرسد و هرچه چک و سفته برگشتی برای توست، برای من میآورند!» نه. فامیل نبودیم. یادم هست این جوک را هم یکبار در ورزشگاه امجدیه که رفته بودیم فوتبال ببینیم، به عنوان شوخی به من گفت.
* من در خاطرات ایشان (حمید قنبری) به اسم یک استودیو برخوردم؛ استودیوی خاورمیانه. شما چیزی از این استودیو به خاطر دارید؟
بله. چنیناستودیویی داشتیم. استودیوهای زیادی داشتیم که الان از خاطراتم رفتهاند ولی من با چند استودیوی گردنکلفت رابطه داشتم و کار میکردم. یکی البرز بود که فیلمهای کمپانیها را دوبله میکرد و با منوچهر نوذری آنجا بودم؛ یکی شاهینفیلم در خیابان بهار بود که برای دو برادر ارمنی به اسم هانریک و وانیک بود که سیروس جراحزاده در آن کار میکرد. بعد از این ارتباطات بود که با کاسپین شروع به همکاری کردم و در کار تلویزیون افتادم که در آن، باید ماهی ۷۰ ساعت فیلم دوبلهشده تحویل میدادم. این ۷۰ ساعت را باید به دو کانال یا شبکه میرساندم. اول یک کانال خصوصی بود به اسم «ثابت پاسال» که برای حبیبالله ثابتپاسال بود. بعد از سال ۴۶، کانال ملی هم افتاد رویش. یکی از دعواهای من و اسدالله پیمان هم در همیندوره بود.
* به خاطر چه؟ بهخاطر حجم بالای کار؟
بله. یکسریال بود به اسم «چرچیل». پیمان، آن موقع گوینده خبر بود، بسیار خوشصدا و آدم شریفی بود. او نریشن این سریال «چرچیل» را میگفت. اما یکبار به کاسپین آمد که من پشت موویلا نشسته بودم. آمد، دست روی شانههای من گذاشت و گفت «استاد میآیی رئیس واحد دوبلاژ تلویزیون بشوی؟» تلویزیون ملی تازه داشت راه میافتاد. ۲۶ یا ۲۷ سالم بود. گفتم «اینجا را چهکار کنم آقا؟» گفت «هیچی، اینجا هم میآید آنجا!» گفتم «من هفتهشتدهسال است نان اینها را خوردهام. حالا نمیشود نمکدان بشکنم بیایم تلویزیون! یعنی من بیایم، کارهای این استودیوها هم میآید تلویزیون؟» گفت بله. گفتم» خب من هرگز چنینکاری نمیکنم!» او یکبار سر اینجوابِ نه از من دلخور شد؛ یکبار هم سر سریال «چرچیل». اینیکی دلخوری بهخاطر نظم و ترتیب در کار بود.
* که ریشه از همان نظمی میگیرد که شما از آلمانیها یاد گرفتید؟
بله. پیمان مثلاً قرار بود ساعت ۷ بیاید. اما نمیآمد.
* نمیآمد؟
نه. دیرتر میآمد. آن زمان که در نساجی در شمال با آلمانها کار میکردم، صبح سر ساعت ۷ سوت کارخانه میخورد. از گِستهاوس (اتاق انتظار) تا در کارخانه یکدقیقه راه بود. ما تا این لباس سرتاسری کار را بالا بکشیم و بپوشیم و بدویم، یکدقیقه بعد در کارخانه بودیم. سرکارگر هم جلوی در ایستاده بود و میگفت «هِر قنبری، یکدقیقه دیر آمدی!» بعد میگفت «یکروز جریمهای!»
* برای یکدقیقه! آلمانیها اینطوریاند دیگر!
بله برای یکدقیقه. ولی خب بعد که میآمد میدید حینِ کار، اخمهایمان در هم است و محلش نمیگذاریم، بهنوعی از دلمان در میآورد.
* یعنی با کارگرهای دیگر محلش نمیگذاشتید؟
بله من و آن دوستم شادمهر که زوج کاری یکسری سیستمها بودیم. میدید تحویلش نمیگیریم، میگفت «قنبری بیا! این دستگاه چهقدر سیمکشیاش طول میکشد؟» حالا فکر میکنید سیمکشیای که آنها میخواستند چهطور بود؟ ۵۰۰ رشته سیم با رنگهای مختلف که باید منظم کنار هم قرار میگرفتند؛ بدون یکهزارم متر فاصله اضافی. اگر کمی فاصله بینسیمها بود میآمد همه پیچها را باز میکرد و سر سیم را قیچی میکرد و میگفت دوباره از اول!
* اسدالله پیمان طبق این نظمی که شما از آلمانها یاد گرفتید، کار نمیکرد. درست است؟
بله. خلاصه سرکارگر ما را صدا میکرد و میگفت «اینسیمکشی چهقدر طول میکشد»، مثلاً میگفتیم ۱۵ روز. و وقتی آن کار را طی یکهفته انجام میدادیم، او هم برای تشویق میگفت «حقوق ۷ روز باقیمانده را با ۳۵ درصد اضافه میدهم. حالا یا میتوانید پول را بگیرد یا بهجایش بروید تهران بگردید.»
به این ترتیب ۶ قسمت آخر سریال «زنبور عسل» را دادم خسروشاهی کار کرد. زود هم کار را تمام کرد و شب آمد گفت «محمود تمام شد!» گفتم «خب حالا “بالاتر از خطر” را تو ادامه بده!» این سریال تازه آمده بود و دو قسمتش را خودم کار کرده بودم. رل مارتین لاندو را هم خودم میگفتم. خسرو گفت «محمود رلات چی؟» گفتم «خودت بگو! عیب ندارد!» من این نظم را در سیستم مدیریتیام در کار داشتم. بچههای دوبله هم، همه از اول میدانستند. حالا اسدالله پیمان میگفت «قنبری من ساعت ۷ میآیم.» فیلمهای این سریال «چرچیل» هم ۱۶ میلیمتری بودند. از جایی هم که فرستاده بودند، فیلم را اشتباه با باند موزیک فرستاده بودند، یعنی صدای نریتور (راوی) روی آن نبود. متن هم آمده بود و مترجم کار را ترجمه کرده بود. من باید این را با صحنهها تطبیق میدادم و جلوی پرده میایستادم به پیمان میگفتم کجا بگو و کجا بایست. یعنی بدون حضورم نمیشد کار را گرفت. اما او بهجای ساعت ۷، هفت و نیم، هشت یا دیرتر میآمد. تازه میگفت «بگو یکچیزی بیاورند بخوریم!» خب آن زمان برای خودش مدیری بود. تازه تلویزیون ملی راه افتاده بود و او مدیر شبکه دو شده بود. شب دوم که دیر کرد گفتم «آقای پیمان، وقتی میگویم سر ساعت بیایید، سر ساعت بیایید! من از صبح شروع کردهام و خستهام. در این ساعت دیگر بریدهام. بعدش هم باید بروم برای کار فردا صبح دیالوگها را سینک بزنم.» در آن دوران، گاهی میشد ۷۲ ساعت خانه نمیرفتم. یعنی شب و روز را به هم دوخته بودم و فقط یکساعت میخوابیدم. حالا با این شرایط و آپارات ۱۶، ببینید چه پدری از ما درمیآمد!
آنجا (استودیو کاسپین)، خیلیها مدیر دوبلاژ شدند.
* مثلاً چهکسانی؟
مثلاً ناصر طهماسب.
* این افرادی که میگوید، چهطور مدیریت را آغاز کردند؟
مثلاً درباره ناصر طهماسب، من دیالوگها را سینک میزدم و از اتاق بیرون میآمدم، به طهماسب که نقش اصلی کار را میگفت، میگفتم «ناصر با دیالوگ برو! ایرادهای بچهها را هم بگو!» یا به خسروشاهی میگفتم «خسرو اینطوری برو جلو!» بعد مدتی آمد گفت «خب تو که این کار را میکنی، بده خودم سینکش را بزنم!» به این ترتیب ۶ قسمت آخر سریال «زنبور عسل» را دادم او کار کرد. زود هم کار را تمام کرد و شب آمد گفت «محمود تمام شد!» گفتم «خب حالا “بالاتر از خطر” را تو ادامه بده!» این سریال تازه آمده بود و دو قسمتش را خودم کار کرده بودم. رل مارتین لاندو را هم خودم میگفتم. خسرو گفت «محمود رلات چی؟» گفتم «خودت بگو! عیب ندارد!» یعنی اینقدر سرم شلوغ بود اصلاً درگیر این نبودم که حتماً رل اول را بگویم یا تا الان دو قسمتش را خودم گفتهام، بعدش چه میشود! خلاصه ناصر طهماسب، اکبر منانی و خدابیامرز پرویز نارنجیها آنجا مدیر دوبلاژ شدند؛ برای اینکه کمکم کنند آن ۷۰ ساعت فیلم را به آنتن تلویزیون برسانیم.
* پس از آن مشغله تلویزیون باعث شد این افراد مدیردوبلاژ شوند.
بله. خیلی سرمان شلوغ بود. از اینطرف، هم باید حقوق بچههای استودیو را میدادم، هم ۷۰ ساعت کار میکردیم تا پول کار به یکمیزان مشخص برسد و برگردد، هم هوای خانه مادرم را داشته باشم و هم خانه خودم را. ببینید چه مکافاتی داشتم و چهطور باید شب و روز را به هم میدوختم تا به زندگی برسم. (میخندد) دردسرتان ندهم، ماجرای اسدالله پیمان را میگفتیم.
وقتی شب دوم دوباره دیر کرد و سر ساعت نیامد، گفتم «آقای پیمان، من میگذارم میروم ها! اینطوری نمیشود کار کرد!» او هم خب مدیر شبکه بود و اصلاً توجهی نمیکرد یک جوجه جوان بخواهد اینطور با او حرف بزند. فردا شب که ساعت شد ۷ و ربع، دیالوگها را گذاشتم روی میز صدابردار و گفتم «به آقای پیمان بگو قنبری رفت!» فردا صبح که آمدم سر کار، دکتر طبیبیان من را به دفترش (مدیریت کاسپین) صدا کرد. گفت «قنبری با پیمان چهکار کردی؟» گفتم «هیچی. چند دفعه تذکر دادم ولی گوش نکرد. من هم گذاشتم رفتم.» گفت «بابا اینطرف رئیس است. کارها دست اوست و ما این فیلمها را از تلویزیون یعنی از او میگیریم.» گفتم «کار و نظمی که لازم دارد جای خود؛ ریاست و مدیریت هم جای خود!»
فردا شب که ساعت شد ۷ و ربع، دیالوگها را گذاشتم روی میز صدابردار و گفتم «به آقای پیمان بگو قنبری رفت!» فردا صبح که آمدم سر کار، دکتر طبیبیان من را به دفترش (مدیریت کاسپین) صدا کرد. گفت «قنبری با پیمان چهکار کردی؟» گفتم «هیچی. چند دفعه تذکر دادم ولی گوش نکرد. من هم گذاشتم رفتم.» گفت «بابا اینطرف رئیس است… خلاصه پیمان به طبیبیان گفته بود «اگر بناست قنبری بماند، نباید دیگر رل بگوید!» بنابراین قرار شد من دیگر حرف نزنم و فقط مدیردوبلاژی کنم. بعد که پیمان دوباره برای مدیریت واحد دوبلاژ تلویزیون با من تماس گرفت _ چون از او خیلی عصبانی بودم که ممنوعالصدایم کرده بود_ گفتم «من نمیآیم. قبلاً حرفم را به شما زدم. اگر بیایم کاسپین بسته میشود.» گفت «خیلی خب!» فردایش دیدم یکنامه از طبیبیان آمد که قنبری ممنوعالمدیردوبلاژ هم هست.
* مگر اسدالله پیمان میتوانست شما را ممنوعالصدا یا ممنوعالمدیردوبلاژی کند؟ مگر او رئیس سندیکا یا انجمن گویندگان بود؟
خب کار برای تلویزیون بود دیگر! میگفت فیلمهای ما را دوبله نکند.
* خب کارهای دیگر را که میتوانستید دوبله کنید.
کدام کارها؟
* سینماییها را.
خب. آن مساله قصه خودش را دارد. هنوز به آن نرسیدهایم. من دیگر، معروف شده بودم که در استودیو کاسپین هستم و این تعداد افراد مشخص هم در اختیارم هستند. حتی بزرگان کار سینما وقتی یک گوینده را میخواستند زنگ میزدند که «قنبری ما مثلاً برای یکروز یا دو روز عرفانی را میخواهیم. یا والیزاده و خسروشاهی را.» من هم، زمانِ کار بچهها را تنظیم میکردم که بروند و برگردند. یعنی مانع رزقشان نمیشدم تا سوای پولی که از استودیو میگرفتند، بروند کار دیگری هم بکنند.
* بله. شما از یک برههای به بعد وارد کار دوبله آثار سینمایی شدید.
بله. ولی اینزمانی که داریم حرفاش را میزنیم، در کاسپین کاملاً در اختیار تلویزیون بودیم و اصلاً با عنوان تلویزیونی شناخته میشدیم؛ یعنی کسی که کار تلویزیون میکند.
ادامه دارد…
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰