خاطره پرواز منوچهر محققی در عملیات مروارید

سردبیر پرس، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: پس از گفتگو با امیران خلبان فریدون صمدی، اکبر زمانی، محمد غلامحسینی، سیاوش مشیری، خسرو غفاری و محمد اعظمی، در ادامه پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» به گفتگو با امیر خلبان علیرضا نمکی می‌پردازیم. علیرضا نمکی به‌عنوان خلبان دیروز و پژوهشگر امروز، در مقطع آغاز جنگ […]

سردبیر پرس، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: پس از گفتگو با امیران خلبان فریدون صمدی، اکبر زمانی، محمد غلامحسینی، سیاوش مشیری، خسرو غفاری و محمد اعظمی، در ادامه پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» به گفتگو با امیر خلبان علیرضا نمکی می‌پردازیم.
علیرضا نمکی به‌عنوان خلبان دیروز و پژوهشگر امروز، در مقطع آغاز جنگ با درجه سرگردی، فرمانده گردان ۶۱ نگهداری متمرکز پایگاه ششم شکاری بوشهر بود. در طول جنگ نیز رییس گروه طرح‌های عملیاتی این پایگاه و سپس جانشین این پایگاه شکاری بود. او در مقطع پایانی جنگ به فرماندهی پایگاه بوشهر رسید و یکی از نقل‌قول‌های ثبت‌شده از او این است که در شروع جنگ، فرمانده گردانی بود که ۵۰ فروند هواپیما داشت و از شب تا صبح اول مهر که عملیات کمان ۹۹ (معروف به ۱۴۰ فروندی) توسط نیروی هوایی ارتش ایران انجام شد، حدود ۴۵ فروند فانتوم از پایگاه بوشهر پرواز کرده و در آن ‌روز با ۵۲ سورتی پرواز، اهداف خود در عراق را کوبیدند.
گپ و گفت و خاطره‌گویی از منوچهر محققی بهانه خوبی برای یک‌دیدار بهاری و نشستن پای صحبت‌های این‌خلبان پیشکسوت بود تا علاوه بر شبح‌سوار دلاور، هم از ورود خودش به نیروی هوایی بگوید، هم از پرنده‌ای به‌نام فانتوم به‌عنوان ستون فقرات نیروی هوایی در جنگ، هم از پایگاه بوشهر و هم از سختی‌ها و ناملایمات و نامهربانی‌ها.
در ادامه مشروح گفتگو با امیر خلبان علیرضا نمکی را می‌خوانیم؛
* جناب نمکی بهانه صحبت زنده‌یاد منوچهر محققی است. اما اجازه بدهید اول از خود شما شروع کنیم. اگر اشتباه نکنم متولد سال ۱۳۲۴ هستید!
بله.
* چه‌سالی وارد نیروی هوایی شدید؟
مهر ۱۳۴۴.
* اعزامتان به آمریکا کی بود؟
من ابتدا در ایران کمک‌خلبان شدم بعد برای خلبانی به آمریکا رفتم. سال ۱۳۴۸ بود.
* از آن‌طرف هم احتمالاً ۵۰ برگشتید!
۴۹ برگشتم. از ۴۴ تا ۴۹ خیلی از همدوره‌ای‌های من به آمریکا رفتند و برگشتند ولی من کمک‌خلبان ماندم. می‌دانید که من متولد اراک هستم. دو دایی داشتم که هر دو درگذشته‌اند. این‌ها ۱۵ ساله و ۱۴ ساله بودند. هنگام تقابل مصدق و شاه مشغول شعارنویسی روی دیوار بودند که دستگیرشان کرده و به تهران بردند. هر دو را به زندان راه‌آهن بردند که سه‌ماه آن‌جا بودند. آن‌زمان شش یا هفت‌ساله بودم. گذشت تا به دانشگاه رفتم و به‌علت مشکلات مادی _ پدرم چند فرزند در حال تحصیل داشت و نمی‌توانست برایم به تهران پول بفرستد _ ناچار شدم به وزارت دارایی بروم.
* چه‌رشته‌ای تحصیل می‌کردید؟
آمار و علوم اجتماعی می‌خواندم. آن‌زمان در کشورمان کامپیوتر نبود. کامپیوتر مین‌فریم نبود که حقوق مردم را با آن پرداخت کنند. (حسنعلی) منصور را ترور کردند و هویدا با حفظ سمت، شد وزیر دارایی شد. او می‌خواست مین‌فریم وارد کند. به همین‌دلیل چندتن از دانشجویانی را که آمار خوانده بودند خواستند تا هزینه زندگی‌شان هم تامین شود. من را هم روی همین‌حساب خواستند. رییس دانشکده‌ام آقای معروفی بود که اسمش را فراموش کرده‌ام. داور بین‌المللی فوتبال هم بود. یادم آمد! آقای نیک‌خو! در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود. من قهرمان کشتی دانشگاه‌های کشور شده بودم و برای این‌که به من کمک کند، مرا به وزارت دارایی فرستاد. به آن‌جا رفتم و با هویدا آشنا شدیم. شخصاً پروژه را هدایت می‌کرد و جلسات هفتگی داشتیم. دستخطی هم نوشت و ما را به ادارات و مدیریت‌ها معرفی کرد؛ برای گردآوری آمار روش پرداخت حقوق. مثلاً پرداخت حقوق کارگرها ۳۵ روز طول می‌کشید و کار برای همه وزارت‌خانه‌ها سخت بود. ما طبق کاری که به عهده‌مان گذاشتند، با امریه هویدا و با جیپی که در اختیارمان قرار داده بودند شروع به بازدید از همه وزارتخانه‌ها کردیم.
هویدا این را بهانه کرده بود تا به شاه بگوید ما به کامپیوتر مین‌فریم نیاز داریم. آن‌زمان وزارت دارایی ضلع جنوبی پارک شهر بود. طبقه پایینش را اختصاص داده بودند به مین‌فریم و فضای تهویه‌اش را هم تدارک دیده بودند تا واردش کنند.
دیدم با این‌وضعیت و این‌کار، زندگی‌ام دچار اشکال است.
* چرا؟
چون باید در وزارت دارایی کار کنم که روزانه به‌طور روزمزد ۱۵ تومان می‌دهد. دیدم این‌طور نمی‌شود زندگی کرد. به همین‌دلیل آمدم نیروی هوایی.
* پس دانشجوی علوم اجتماعی بودید و دیدید وضع مالی زندگی مناسب نیست. به همین‌دلیل وارد نیروی هوایی شدید.
بله. آمدم و خیلی سریع زبان را پاس کردم. امتحان بیگ تست را برای اعزام آمریکا قبول شدم. رفتم گردان پرواز و به‌سرعت سولو شدم.
* قلعه‌مرغی؟
بله. با مینی‌بوس می‌رفتیم و به مرکز آموزش‌ها برمی‌گشتیم.
* در دوشان‌تپه! خیابان پیروزی امروز.
بله. با پایپر و سسنا ۱۴۱ و هواپیمای بیگل‌پاپ پریدم. این آخری، استیک داشت و مثل هواپیمای شکاری آکروباسی می‌کرد. یک‌خانم انگلیسی معلمان بود.
زمانی رسید که به من گفتند یک‌هفته دیگر به آمریکا اعزام می‌شوی. من همه‌چیز را تدارک دیدم و خداحافظی‌هایم را کردم. گفتند فردا صبح می‌روی پیش ستوان مشتاقی و دلار و برگه دستور می‌گیری. وقتی پیش او رفتم گفت نه! باید بروی ضد اطلاعات ارتش.

* به خاطر دایی‌هایتان؟
بله. رفتم پیش سرهنگ (هاشم) برنجیان که پس از انقلاب اعدام شد. او رییس ضداطلاعات بود. آن‌زمان ساواک نبود و اسم دیگری داشت. دفتر برنجیان اتاق بزرگی بود که دور تا دورش کتابخانه و قفسه کتاب قرار داشت. خیلی منتظر ماندم تا راهم دادند داخل. فرایند این‌دیدار یک‌هفته طول کشید و این، یعنی آمریکا پرید.
وقتی وارد شدم برنجیان در اتاق نبود. دیدم یکی از کتابخانه‌ها باز شد و برنجیان وارد شد. در که باز شد، پشتش یک اتاق و تخت خواب قرار داشت. جالب است که این‌دفتر، بعدها در دوران جمهوری اسلامی دفتر خودم شد. آمد و احترام گذاشتم. پرونده من را روی میزش گذاشته بود. گفت «چرا به نیروی هوایی دروغ گفتی؟» گفتم «من چه دروغی گفتم جناب سرهنگ؟» گفت «از شما پرسیده شده بستگان شما در زندان بوده‌اند یا نه و گفته‌ای هیچ‌کس. درصورتی که دوتن از دایی‌هایت در زندان راه‌آهن بوده‌اند.» گفتم «من آن‌زمان بچه بودم و از این‌ماجرا خبر نداشتم.» خیلی با من صحبت کرد و در نهایت گفت «یک راه حل برایت می‌گذارم. برای پدرت نامه نویس که تمام این‌وضعیت را شرح بدهد.» من هم به دانشکده رفتم و این‌کار را انجام دادم.
می‌دانید که هر هواپیما فرمانده دارد. اگر خلبان هم می‌شدم هرگز نمی‌توانستم فرمانده هواپیما بشوم. ممکن بود با درجه سرهنگی در کابین عقب بنشینم و یک‌ستوان، خلبان و فرمانده هواپیما شود. در آن‌صورت من باید به دستورات او گوش می‌دادم. خیلی برایم سخت بود. به همین‌دلیل گفتم می‌روم بیرون. دادگر دلش سوخت. دید عمرم تلف شده و باید به سپاه دانش بروم با وجود لغو سفر به آمریکا، پروازم قطع نشد. به قلعه‌مرغی می‌رفتم و پروازم را می‌کردم. به خیابان امیر کبیر (چراغ برق) رفتم و از مرکز تلفن به پدرم تلفن کردم. گفت نگران نباش همه چیز را می‌نویسم. بعد نامه‌ای نوشت و فرستاد که من آن را برای برنجیان بردم. دوباره خیلی طول کشید. پدرم در نامه نوشته بود نور چشم عزیزم، علیرضا! آن‌زمانی که جریان مصدق و مشکلات سیاسی کشور بود، شما بچه بودی! بله دایی‌هایت را دستگیر کردند و بردند و بعد دادگاه برایشان برگه منع تعقیب صادر کرد. یعنی آن‌ها را بیهوده گرفتند.
برنجیان با دیدن نامه گفت خیلی دشوار است ولی امیدوارم موضوع حل شود! در این‌فاصله فرمانده دانشکده هم عوض شد و سرگردی به‌اسم دادگر آمد که پروازیار بود؛ مثل وضعیت خودم در مقطع بعدی. به‌هرحال روزی رسید که گفتند با این‌پیشینه نمی‌توانی…
* به آمریکا بروی!
… در نیروی هوایی بمانی. اگر بیرون می‌رفتم باید به سربازی می‌رفتم. یکی‌دو سال بود درگیر آمدن از دانشگاه و این‌ماجرا شده بودم و زندگی‌ام داشت تلف می‌شد. تیمسار (محمد) خاتم زیر پرونده من نوشته بود «خدمت این‌دانشجو در نیروی هوایی برای من به سختی قابل قبول است. اگر در نیروی هوایی می‌ماند از سپردن مشاغل فرماندهی به ایشان خودداری شود!»
* فقط فرماندهی؟ با پرواز مشکلی نداشتند؟
فقط فرماندهی. می‌دانید که هر هواپیما فرمانده دارد. اگر خلبان هم می‌شدم هرگز نمی‌توانستم فرمانده هواپیما بشوم. ممکن بود با درجه سرهنگی در کابین عقب بنشینم و یک‌ستوان، خلبان و فرمانده هواپیما شود. در آن‌صورت من باید به دستورات او گوش می‌دادم. خیلی برایم سخت بود. به همین‌دلیل گفتم می‌روم بیرون. دادگر دلش سوخت. دید عمرم تلف شده و باید به سپاه دانش بروم. گفت «یک‌راه حل هست. ما داریم هواپیمای فانتوم می‌خریم. این‌هواپیما دو خلبان دارد؛ یکی فرمانده هواپیما و یکی کمک خلبان که در کابین عقب می‌نشیند. اگر بخواهی بمانی، این‌گزینه خوبی است.» گفتم بله می‌مانم. چون چاره‌ای نداشتم.
* خیلی به پرواز علاقه داشتید یا نه؟ آن‌قدر علاقه و تعصبی هم در کار نبود؟
نه. علاقه زیادی هم نبود. به‌خاطر گذران زندگی بود.
* پس تعصبی روی ماندن در نیروی هوایی نداشتید.
نه. ولی پروازهایی که تا آن‌موقع انجام داده بودم نظر معلم‌ها را جلب کرده بود. در هرحال رفتم کابین عقب فانتوم و دوره‌اش را دیدم. حالا که شدم کابین عقب، آن‌مساله پرونده‌ام یا دیده نشد یا چیز دیگر.

* جالب است که خلبان‌ها اول به آمریکا می‌رفتند و آموزش را پشت سر می‌گذاشتند. بعد می‌آمدند ایران و تایپ هواپیمایشان F5 یا F4 مشخص می‌شد ولی شما آموزش F4 را اینجا دیدید و بعد رفتید آمریکا.
بله. اینجا در کابین عقب فانتوم حدود ۱۰۰ ساعتی پرواز داشتم. ما را یک‌دوره به پایگاه انگلیسی‌ها در قبرس فرستادند و یک‌دوره هم به آلمان. در هر صورت کمک‌خلبان شدم. کمک خلبان خوبی هم شدم.
۱۵ هواپیمای فانتوم به ایران آمد. اف‌چهار D بودند.
* و بعدش هم اف‌چهارهای E آمدند.
بله اول D بعد E و بعد هم آر.اف‌فور.
* فکر می‌کنم تعدادی مدل C هم گرفتیم ولی استفاده نشد.
مدل C از ویتنام آمد ایران. بعد که هواپیماهای ساخت کارخانه آماده شدند، Cها را پس گرفتند و سفارش خودمان یعنی E‌ها را تحویل دادند.
* قرار بود J هم بگیریم که خورد به انقلاب و تحویل ندادند.
J را به خاطر موشکی که داشت، ندادند.
* فکر کنم موشک ضد رادار بود.
بله. J بنا بود برای این‌تاکتیک بیاید. خلاصه من پروازهای کابین عقب را شروع کردم و ساعت پروازم اضافه شد.
* در پایگاه یکم بودید؟
بله. بالاخره یک‌روز تیمسار خاتم آمد روی اف‌فور چک‌آوت شود و من را گذاشتند کابین عقب او. رفتیم و گانری کرد. خوب هم بود. یک‌روز دیگر هم گذاشتند پرواز ACT و داگ‌فایت. یک‌پرواز دیگر هم انجام دادیم و رسیدیم به چهارمین پرواز که شب بود. این‌ها زمان برد. یعنی بین پروازها حداقل یک‌ماه فاصله بود. در این‌پروازها خیلی چیزها فهمیدم. اول این‌که این‌ها، بنیان‌گذار نیروی هوایی نوین در ایران هستند و فهمیدم چرا شاه به نیروی هوایی اهمیت می‌دهد. فرمانده کل قوا بود دیگر! فهمیدم از زمان آزاد شدن آذربایجان از دست پیشه‌وری و روس‌ها فهمیده هر وقت ارتش ضعیف شده، به ما حمله کرده‌اند. به همین‌دلیل شروع به تقویت نیروی هوایی و ارتش کرده بود.
وقتی نزدیک زمین شدیم تراتل را کشیدم عقب و گروپ خوردیم زمین. گفت من طیاره را دارم. چتر را زد و کارهای فرود را تمام کرد. گفت «کِی می‌روی کابین جلو؟» گفتم «شما دستور داده‌اید من هرگز کابین جلو نروم.» گفت «یعنی چه؟ من دستور داده‌ام؟ چرا؟» همین‌داستان‌ها را که برای شما گفتم برایش گفتم. ساعت ۱۱ شب بود. راننده‌اش آمده بود پای هواپیما شما نمی‌دانید. آن‌روزها پرواز با هواپیمای فانتوم آرزوی هر خلبانی بود. زمانی که ایران این‌هواپیما را گرفت، هنوز کشور دیگری نگرفته بود. بعد از ما به‌سرعت انگیس آن را گرفت و بعد هم اسراییل.
در آن‌پرواز شب با خاتم، ساعت ۶ بعد از ظهر تیک آف کردیم. بنا بود برویم همدان، هولندیگ تِرین، تَکَن، هولدینگ، پرین‌تریشین، لو اپروچ و بعد برگردیم تهران و همین الگو را تکرار کنیم. به همدان که رسیدیم، رفت پایین و اپروچ‌اش را انجام داد و آمدیم بالا. وقتی رسیدیم به ارتفاع ۲۰ هزارپا گفت هواپیما را تو داری. آن‌زمان ساعت پروازم حدود ۷۰۰ ساعت شده بود. خاتم گفت تو طیاره را داری. خیلی دقیق آمدم توی تکن، هولدینگ و بعد پرین‌تریشین، رفتیم پایین و GCA گرفت. مخفف گراند کنترل اپروچ است. یعنی رادار زمینی شما را برای فرود هدایت می‌کند. نزدیک فاینال که بودیم، گفت می‌توانی بنشینی؟ خب من خلبان نبودم ولی ساعت پروازم بالا بود و با هواپیماهای گوناگون پریده بودم. مثل T33 و هاروارد.
* همه را در ایران دیگر؟ هنوز آمریکا نرفته بودید.
بله. گفت می‌توانی بنشینی؟ گفتم اگر اجازه بدهید! گفت برو. نشاندن اف‌فور D هم خیلی سخت است. E از کابین عقب راحت‌تر است. خلاصه به قول خلبان‌ها تمرگیدم. یعنی طیاره را کوبیدم زمین. آن‌موقع هم رسم بود که طیاره را با ۷۰۰ پا ریت دیسنس بگذاریم زمین ولی من توجه نداشتم و وقتی نزدیک زمین شدیم تراتل را کشیدم عقب و گروپ خوردیم زمین. گفت من طیاره را دارم. چتر را زد و کارهای فرود را تمام کرد. گفت «کِی می‌روی کابین جلو؟» گفتم «شما دستور داده‌اید من هرگز کابین جلو نروم.» گفت «یعنی چه؟ من دستور داده‌ام؟ چرا؟» همین‌داستان‌ها را که برای شما گفتم برایش گفتم. ساعت ۱۱ شب بود. راننده‌اش آمده بود پای هواپیما. (امیرحسین) ربیعی هم سرهنگ بود و شده بود فرمانده پایگاه. (امیر) کامیابی‌پور که فرمانده ما بود، سرتیپ و فرمانده پایگاه دزفول شده بود. ربیعی هم که جانشین‌اش بود شده بود فرمانده…
* پایگاه یکم.
من در کابین عقب، سه‌فرمانده پایگاه دیدم. فرمانده اول از مهرآباد رفت شاهرخی و شد فرمانده آن‌جا. به این‌ترتیب کامیابی‌پور جانشینش شد فرمانده مهرآباد و بعد هم ربیعی. ربیعی پای هواپیما بود. خاتم به ربیعی گفت «فردا با این‌پهلوون بیا دفتر من!» بعد سوار ماشین شد و رفت. من هم آماده شدم بروم فرم هواپیما را بنویسم که ربیعی گفت بیا سوار ماشین شو. در ماشین گفت چه بود جریان؟ برایش تعریف کردم. گفت صبح ساعت ۸ دفتر من باش برویم. صبح فردا از دفتر ربیعی با هلی‌کوپتر رفتیم دوشان تپه دفتر خاتم. یک‌رییس دفتر داشت به اسم سرهنگ حسینی که در T33 با او پرواز کرده بودم و مرا می‌شناخت. گفت جریان چیست؟ گفتم یک‌سری مشکلات اداری برای اعزام به آمریکاست و خیلی سرسری برایش گفتم. من در دفتر نشستم و ربیعی وارد اتاق خاتم شد. در را که باز کرد دیدم چند ژنرال نشسته‌اند. بهرام و برنجیان و دوسه‌سرتیپ دیگر بودند. آن‌زمان سرلشگر نداشتیم. سنجر هم بود.
بعد از یک‌ربع، اطلاع داد به این‌ستوان بگویید بیاید داخل. رفتم داخل و احترام گذاشتم. خاتم گفت «خب این‌داستان‌هایی که برای من تعریف کردی برای این‌آقایان تعریف کن.» من هم تعریف کردم. گفت خیلی خب برو! داشتم عقب‌گرد می‌کردم که شنیدم به دیگران گفت «می‌بینید؟ با یک‌انگ، بچه‌ها را معطل می‌کنند.» آمدم بیرون نشستم. ربیعی بعد از ۵ دقیقه آمد و گفت برویم. سوار هلی‌کوپتر که شدیم، گفت «برو وسایلت را جمع کن! این‌هفته می‌روی آمریکا.» تصمیم گرفته بودند آن‌مهر را از روی پرونده‌ام بردارند. من هم فقط تلفنی با پدرم و مادرم خداحافظی کردم و رفتم آمریکا. دیگر دوره پرواز T41 و T33 و … را پشت سر نگذاشتم. مراحل اتاق فشار را گذراندم و مستقیم رفتم T37. یک‌کلاس واش اهد شدم و رفتم T38. آن‌جا هم واش اهد شدم و دوره‌ام کلاً نُه‌ده ماه طول کشید و آمدم ایران. تا آمدم، مرا فرستادند کابین جلو و شروع به پرواز کردم.
* در همان پایگاه یکم.
بله روی هواپیمای فانتوم کوالیفاید شدم. رفتیم شیراز و آن‌جا چندسال زندگی کردیم؛ پنج‌شش سال.

* تا جایی‌که می‌دانم آن‌جا فرزندانتان هم بودند.
بله. بچه‌ها را داشتم.
* چه‌سالی ازدواج کردید؟
۱۳۴۹.
* پس قبل از رفتن به آمریکا ازدواج کردید.
بله. قبل از رفتنم بود. همسرم هم با من آمد آمریکا.
* ظاهراً بچه‌های شما با بچه‌های داریوش ندیمی بازی می‌کرده‌اند.
بله. من دوتا بچه داشتم. داریوش هم دوتا داشت. در شیراز لیدر شدم. لیدرچهار، سه، دو و بعد معلم شدم. بعد هم به بوشهر منتقل شدیم. آن‌جا رییس یکنواختی پایگاه شدم.
* اگر اشتباه نکنم ۵۶ رفتید بوشهر!
نه. ۵۴ بود.
* که در آن‌جا ماندگار شدید و تا پایان جنگ بودید. نه؟
نه تقریباً تا اواخرش بودیم.
* در شیراز در گردان ۷۲ بودید. درست است؟
نمی‌دانم ۷۱ یا ۷۲؛ ولی می‌دانم دو گردان بود.
* در گردان ۷۱ آقایان فریدون صمدی، منوچهر طوسی، مسعود صبوری و منوچهر محققی بودند.
این‌ها هفتاد و چند بودند؟
* ۷۱
پس من در ۷۲ بودم.
* شما در گردانی بودید که داریوش ندیمی در آن نبود. چون او در ۷۱ بوده.
بله. من در ۷۲ بودم.
* آن‌جا در گردان ۷۲ معلم بودید؟
معلم شدم. اولش خلبان نان‌لیدر بودم. پروازم که به هزار و ۲۰۰ رسید شدم لیدر سه و بعد لیدر ۲. در شیراز به ۲ هزار ساعت با فانتوم رسیدم. بعد در سال ۵۴ رفتیم بوشهر.
همه رسانه‌های بیگانه می‌گفتند چرا شما این‌همه گردان دارید؟ چرا ۴۸ تا؟ کجا را می‌خواهید بکوبید؟ کی را می‌خواهید بزنید؟ آن هم فانتوم و اف‌پنج! به همین‌دلیل آمدند سیاستی اختصاص کردند که درست هم بود. آمدند گردان‌ها را ۲۵ فروندی کردند. تیپ بود ولی اسمش را گذاشته بودند گردان. در نتیجه تعداد گردان‌های نیروی هوایی از ۴۸ تا رسید به ۲۰ تا. رسانه‌ها هم گفتند خب تعداد گردان‌های نیروی هوایی ایران هم با عربستان و اسراییل مساوی شد * شیراز؛ محل آشنایی شما با منوچهر محققی بود؟
بله. کابین عقب بود و هنوز نیامده بود کابین جلو. بعد من به بوشهر رفتم. محققی هم که کابین جلو شد، آمد بوشهر.
* پس مقدمه آشنایی شما با محققی در شیراز بود.
بله. دوتا ستوان‌یک بودند؛ یکی منوچهر محققی و یکی دیگر هم فکر کنم اخیراً فوت کرد. اسمش را فراموش کرده‌ام. این‌ها همدوره و از دانشکده افسری آمده بودند.
در بوشهر که بودیم، لیزر وارد نیروی هوایی شد.
* که اف‌فور D انجامش می‌داد.
بله. ما دو گردانِ … ببینید گردان‌های ما گردان نبودند. هر گردانمان یک‌تیپ بود. گردان، ۱۲ طیاره داره. ما گردان‌هایمان ۲۵ طیاره داشت. در بوشهر ۴ گردان داشتیم؛ ۲ گردان اف‌فور و ۲ گردان اف‌پنج. یعنی ۵۰ تا طیاره اف‌فور و چهل و هفت‌هشت‌تا اف‌پنج.
* این‌، همان گردان ۶۱ نگهداری بوشهر است که شما در شروع جنگ فرمانده‌اش بودید؟
بله. همان است. ارتش ایران خیلی قوی شده بود. ما با پایگاه بوشهر، تمام اقیانوس هند، دریای سرخ و خلیج فارس را کنترل می‌کردیم. حتماً اسم مانورهایی را که انجام می‌دادیم شنیده‌اید؛ همان‌میدلینگ‌هایی که برای بحث ژاندارمی خلیج‌فارس بودند. یعنی اگر کشتی‌ای، اسلحه و جنگ‌افزار و نفت قاچاق می‌کرد ما باید شناسایی‌اش می‌کردیم. کنترل این‌مسائل در اقیانوس هند و دریای سرخ با ما و پایگاه‌های بندرعباس و چابهار بود.
همه رسانه‌های بیگانه می‌گفتند چرا شما این‌همه گردان دارید؟ چرا ۴۸ تا؟ کجا را می‌خواهید بکوبید؟ کی را می‌خواهید بزنید؟ آن هم فانتوم و اف‌پنج! به همین‌دلیل آمدند سیاستی اختصاص کردند که درست هم بود. آمدند گردان‌ها را ۲۵ فروندی کردند. تیپ بود ولی اسمش را گذاشته بودند گردان. در نتیجه تعداد گردان‌های نیروی هوایی از ۴۸ تا رسید به ۲۰ تا. رسانه‌ها هم گفتند خب تعداد گردان‌های نیروی هوایی ایران هم با عربستان و اسراییل مساوی شد. در نتیجه گردان‌های نگهداری در پایگاه‌ها ۳ هزار نفر نیرو داشتند. شمار پرسنل یک‌تیپ نیروی زمینی هم ۳ هزار نفر است. بنابراین این‌گردان نگهداری ما، در واقع تیپ بود ولی گردان صدایش می‌کردند. چهارگردان را داخل خودش جا داده بود؛ اسلحه، الکترونیک، تعمیرگاه و خط پرواز.
بوشهر ۴ گردان داشت. من آن‌زمان خیلی پیشرفت کرده بودم. معلم و رییس یکنواختی بودم. طرح‌هایی آمده بود که عراق در حال تحرک است. یک‌خاطره را از دوران کابین‌عقبی‌ام نگفتم. سال ۱۳۴۷ سر اروندرود با عراق درگیر شدیم. کشتی ابن‌سینا و آریا می‌خواستند وارد شوند و عراق می‌گفت باید پرچم عراق رویشان باشد. خط تالوگ بود و استدلال ایران هم روی همان بود. آن‌زمان ۱۵ اف فور D داشتیم. به ما دستور آماده باش دادند. من کابین عقب ستوان یکم ایرج خرم بودم و حسین فاتحی کابین عقب سروان (جواد) فکوری. همه ۱۵ تا آماده شده‌اند. بمب زدند و بلند شدیم. رفتیم پایگاه الرشید را بمباران کنیم. نزدیک که شدیم، دستور برگشت دادند. فرمانده‌مان سرگرد (عبدالحسین) مینوسپهر بود. فرمانده گردانمان بود. این‌مساله بعداً تبدیل به آشتی _آشتی نه بهتر است بگوییم قرداد_ الجزایر شد.

* صحبتی می‌شود که در این پرواز نادر جهانبانی هم بوده. درست است؟
رییس کل آن‌پرواز جهانبانی بود. جهانبانی لیدر دسته پروازی‌های دزفول بود. کل ماجرا باید با تدبیر او انجام می‌شد. یعنی کل هواپیماهای روی آسمان از F5 و F4 و F86 زیر نظر او بودند. خودش هم در هشتادوشش نشسته بود.
* پس خودش در فانتوم ننشسته بود!
آن‌موقع فقط ۱۵ فروند فانتوم داشتیم که بزرگان برای پرواز با آن چک نشده بودند.
با این‌پیشینه رسیده‌ایم به سال ۱۳۵۵ یا ۵۶ که طرحی به نام زاگرس به ما دادند. طرحی هم به اسم ابومسلم به نیروی زمینی دادند. به نیروی دریایی هم طرح شاهین را دادند. براساس این‌طرح‌ها وظایف ما علیه تهدیدهای دشمن برای پروازهای استراتژیک و تاکتیکی مشخص شده بود. نیروی هوایی هیچ پرواز تاکتیکی ندارد مگر برای پشتیبانی از نیروهای زمینی و دریایی. زاگرس به ما می‌گفت هدف‌های استراتژیک کجا هستند و باید اطلاعاتشان را جمع‌آوری کنیم. همچنین پشتیبانی از نیروهای سطحی چگونه باید باشد. برهمین اساس باید طرح‌ها را تمرین می‌کردیم. ماهی یک‌بار ریوِرس کورس در خاک خودمان تمرین می‌کردیم. یعنی آن‌فاصله‌ای که باید وارد خاک عراق می‌شدیم، از مرز در خاک خودمان می‌رفتیم و به‌طور تمرینی اهداف را می‌زدیم. برمی‌گشتیم و بمب‌ها را در رنج تیراندازی بوشهر می‌انداختیم.
* بمب‌ها واقعی بودند؟
نه. مشقی بودند. چون تمرین بود. قبل از انقلاب اف‌پنج‌ها از بوشهر به دزفول رفتند و بوشهر شد دو گردان ۶۱ و ۶۲. گردان بودها! الان هم شاید هیچ‌گردانی در دنیا مثل آن‌موقع بوشهر نباشد. هرگردان اتاقی بزرگ و دورتادور قفسه کتاب داشت؛ با هزاران جلد کتاب. تمریناتمان خیلی عالی بود و کتاب‌های تخصصی‌مان به‌روز رسانی می‌شد و تجربه جنگ ویتنام و جنگ شش‌روز اعراب و اسراییل هم آمد و به منابع افزوده شد. من درباره گردان‌های ۷۱ و ۷۲ شیراز هم همین را می‌گویم. یک‌مقاله در یک‌روزنامه انگلیسی خواندم که می‌گفت برترین گردان‌های پروازی جهان هستند؛ ۷۱ و ۷۲.
* در اف‌چهار یا کلاً؟
نه. در هواپیمای اف‌چهار. سال ۱۳۵۷ انقلاب شد و وضعیت ویژه‌ای پیش آمد و خیلی چیزها تغییر کرد. ۳ هزار خلبان داشتیم که می‌توانستند ماموریت برون‌مرزی و استراتژیک انجام دهند و دکمه بمب را فشار بدهند. خلبان تا به آن‌مرحله برسد ۷ سال آموزش می‌خواهد. زدن نیروگاه گازی، آبی و برق یا پالایشگاه و حمل و نقل و جاده‌ها و پل‌های دشمن، ماموریت‌های استراتژیک هستند. زدن کاخ صدام یا کارخانه‌های تولیدی هم همین‌طور. ماموریتی که می‌رویم گردان یا تانک می‌زنیم تاکتیکی است. پایگاه‌های هوایی را هم که می‌زدیم، تاکتیکی بودند. استراتژیک نبودند.
در طرح‌های پیش از شروع جنگ به ما گفته بودند عراق ۶ پایگاه دارد و هر پایگاه ما باید در روز ۵۰ فروند برای بمبارانشان بفرستد. ۶ تا ۵۰ فروند می‌شود ۳۰۰ فروند. یعنی صبح جنگ باید ۳۰۰ فروند پایگاه‌های عراق را بمباران کنند. این‌کار هم باید از پنج روز تا یک‌هفته ادامه داشته باشد تا روی عراق پرواز ممنوع اعلام شود و هیچ هواپیمایی نتواند از زمین بلند شوند. سوخت‌رسان‌ها و اف‌چهارده‌ها هم بروند روی آسمان عراق و کنترل را به دست بگیرند. این‌طرح‌ها را پیش شاه برده بودند که گفته بود من باور ندارم شما بتوانید ۳۰۰ فروند هواپیما را در یک‌روز بلند کنید بروند بمباران.
من این‌مساله را به آقای خامنه‌ای گفتم. آن‌موقع سرگرد بودم. از تهران با هواپیمای c130 به بوشهر می‌رفتیم. خلبان مرا می‌شناخت. چون قدیمی‌اش بودم. به زور مرا برد بالا در کابین خلبان. من قبلاً هم با سه‌چهارنفر از افسران نیروی زمینی به خانه آقای خامنه‌ای رفته و قبلاً با ایشان آشنا شده بودم. در هواپیما که نشستیم بعد از سلام و احوالپرسی ایشان علاقه داشت از وضع نیروی هوایی بپرسد. من هم تلاش می‌کردم بگویم اگر نیروی هوایی نباشد مملکت اشغال می‌شود و حرف‌هایم را زدم. آن‌موقع یکی از بحث‌ها این بود که اف‌چهارده‌ها را بفروشیم مانوری بود به اسم «نادر» که نیروی زمینی طبق طرح ابومسلم باید در آن، مناطقی را در انارک اصفهان تصرف می‌کرد. من در این‌مانور مسئولیت بمباران لیزری داشتم. از آن‌طرف موشک ماوریک هم به ایران آمده بود و خلبان‌ها باید با آن تانک می‌زدند. در آن‌مانور ۳۰۰ طیاره شکاری شامل F4 و F5 و F14 درگیر بودند. آن‌موقع تازه اف‌چهارده را گرفته بودیم. خلاصه ۳۰۰ فروند شکاری آمدند از جلوی شاه رژه رفتند. شاید نزدیک ۱۰۰ فروند هم در حال بمباران بودند. وقتی این اتفاق را دید قبول کرد و طرح‌ها را امضا کرد. به این‌ترتیب طرح زاگرس به ما ابلاغ شد.
از طرف دیگر شاه انور سادات را دعوت کرد و شبیه همین‌مانور را در منطقه کوشک، نزدیک قم اجرا کردند. جایگاهی درست کرده بودند و همه اتفاقات و تیراندازی‌ها جلوی شاه و انور سادات دیده می‌شد. این‌اتفاق مثل توپ در دنیا ترکید. انور سادات رفت به اعراب گفت آقا پا روی دم ایران نگذارید!
به هر صورت وارد انقلاب شدیم. اما دیگر ۳ هزار خلبان را نداشتیم و سلسله‌مراتب فرماندهی هم ویران شده بود. ژنرال‌های بزرگ ارتش هم مثل جهانبانی و ربیعی تیرباران شدند. برخی، انگ‌هایی به ارتش زدند که مجاهدین و توده‌ای‌ها و فداییان خلق در آن رسوخ کرده‌اند. به این‌ترتیب پاکسازی‌ها شروع شد که به موجب‌شان خانواده‌ها بدبخت شدند. زن و شوهر اختلاف پیدا کردند و زندگی‌شان زیر و رو شد.
۲۴ خرداد ۱۳۵۹ شورای عالی دفاع تشکیل شد. از یکِ یکِ ۵۸ تا ۳۱ شهریور ۵۹ که جنگ آغاز شد، ارتش عراق ۶۳۷ مورد تجاوز زمینی، دریایی و هوایی به ایران دارد. دهکده‌ها را بمباران و کشتارها کرده بود. ما این‌ها را گزارش می‌کردیم ولی توجه نمی‌شد. می‌گفتند «ارتش می‌خواهد کودتا کند. بزرگنمایی می‌کند که کودتا کند.» وقتی باورت این است که ارتش می‌خواهد کودتا کند، بهترین کار چیست؟ این است که ارتش ضعیف شود. من این‌مساله را به آقای خامنه‌ای گفتم. آن‌موقع سرگرد بودم. از تهران با هواپیمای c130 به بوشهر می‌رفتیم. خلبان مرا می‌شناخت. چون قدیمی‌اش بودم. به زور مرا برد بالا در کابین خلبان. من قبلاً هم با سه‌چهارنفر از افسران نیروی زمینی به خانه آقای خامنه‌ای رفته و قبلاً با ایشان آشنا شده بودم. در هواپیما که نشستیم بعد از سلام و احوالپرسی ایشان علاقه داشت از وضع نیروی هوایی بپرسد. من هم تلاش می‌کردم بگویم اگر نیروی هوایی نباشد مملکت اشغال می‌شود و حرف‌هایم را زدم. آن‌موقع یکی از بحث‌ها این بود که اف‌چهارده‌ها را بفروشیم. اردن با اجازه آمریکا دوبرابر قیمت از ما می‌خرید.
ببینید! آدم اشکش درمی‌آید. وقتی شورای عالی دفاع تشکیل شد، هیچ‌فرمانده ارتشی عضوش نبود. آقای هاشمی، غرضی، چمران بودند و دیگران و آقای خامنه‌ای هم نماینده امام بود در شورا.
ما پیش از شروع جنگ همه جنایت‌های عراق را به سازمان ملل گزارش کرده بودیم. یک دسک در وزارت خارجه داشتیم که افسرهای هوایی، دریایی و زمینی آن‌جا بودند. آن‌ها گزارش داده بودند. همه می‌دانستند جنگ دارد شروع می‌شود. خلاصه این‌که ۳ هزار خلبان شد…
* ۷۰۰ تا.
۶۹۵ نفر؛ حدود ۷۰۰ تا. نیروی هوایی هم از ۹۸ هزار نفر پرسنل آموزش دیده و آماده جنگ _ ۱۲ هزار نفر هم در حال آموزش داشتیم _ شد ۳۹ هزار نفر. نیروی زمینی هم ۶۰۰ هزار تروپ چکاننده ماشه در همه زمینه‌ها داشت که تبدیل شد به ۳۰۰ هزارتا. دریایی هم که بدتر. با این‌همه عراقی‌ها جرات نداشتند علناً و رسماً یک‌روز به تاخت بیایند و بزنند.
* شرارت‌های پراکنده داشتند. می‌زدند و در می‌رفتند.
البته ما هم پاسخگو بودیم. سه‌چهارماه قبل از جنگ، ماموریت‌هایی را با اف‌پنج داخل خاک عراق انجام می‌دادیم که فقط فرمانده کل قوا دستورش را می‌داد و فقط فرمانده پایگاه هوایی دزفول از آن‌ها آگاه بود. حتی معاون عملیاتی نیرو و فرمانده نیرو از این‌ماموریت‌ها آگاه نبودند. شاید آگاهی جزیی داشتند ولی جزییاتش را نمی‌دانستند.
پیش از انقلاب، فرماندهی تاکتیکی هوایی تشکیل شد. ربیعی اولین‌فرمانده‌اش بود و ستادش هم در شیراز بود. وقتی ربیعی فرمانده نیروی هوایی شد، می‌خواست فرماندهی استراتژیک هوایی هم درست کند. فرماندهی تاکتیکی مربوط به پشتیبانی از نیروی سطحی بود. اما وقتی بعد از انقلاب این‌فرماندهی تاکتیکی منحل شد، وظایف هم مبهم شد. آمدند گفتند مثلاً پایگاه ششم، باید لشکر ۹۲ را پشتیبانی کنی. به تبریز هم همین‌طور گفتند که لشکر ۶۴ ارومیه را حمایت کند.
گفتند ما می‌خواهیم فرمانده استراتژیک هوایی تشکیل بدهیم ولی کارشناس‌های سازمان ملل می‌گویند «مگر می‌خواهید کجا را بمباران کنید که فرماندهی استراتژیک می‌خواهید؟ سیدنی را؟ نیویورک، پاریس یا لندن را؟ هیچ‌کس با شما راه نمی‌آید. نه یک‌فشنگ به شما می‌فروشند نه توپ و طیاره! بیایید فرماندهی دفاع استراتژیک هوافضا تشکیل بدهید!» صحبتش هم پیش کشیده و اسمش با عنوان مینا مینو مطرح شد. این‌طور آسمان مصر تا پاکستان و اقیانوس هند در کنترل ایران قرار می‌گرفت؛ البته با حساب‌وکتاب‌هایی وقتی قرار بود فرماندهی استراتژیک هوایی تشکیل شود، طرحش از وزارت دفاع با نظر شاه که فرمانده کل قوا بود، آمد. من آن‌زمان سروان بودم. علی شمس‌بیگی، محمد حق‌شناس و محمد دانشپور هم بودند. همه سروان بودیم. ارتشبد (حسن) طوفانیان ما را به تهران احضار کرد.
* این‌اتفاق مربوط به چه‌سالی است؟
۵۴ و ۵۵ بود. به معاونت طرح و برنامه در تهران رفتیم. به‌جز طوفانیان، سرتیپ (محمود) صباحت هم بود. گفتند ما می‌خواهیم فرمانده استراتژیک هوایی تشکیل بدهیم ولی کارشناس‌های سازمان ملل می‌گویند «مگر می‌خواهید کجا را بمباران کنید که فرماندهی استراتژیک می‌خواهید؟ سیدنی را؟ نیویورک، پاریس یا لندن را؟ هیچ‌کس با شما راه نمی‌آید. نه یک‌فشنگ به شما می‌فروشند نه توپ و طیاره! بیایید فرماندهی دفاع استراتژیک هوافضا تشکیل بدهید!» صحبتش هم پیش کشیده و اسمش با عنوان مینا مینو مطرح شد. این‌طور آسمان مصر تا پاکستان و اقیانوس هند در کنترل ایران قرار می‌گرفت؛ البته با حساب‌وکتاب‌هایی. گفتند کارشناس‌های سازمان ملل به ما گفته‌اند بگویید برای این‌فرماندهی و این‌پازل چه هواپیمای جاسوسی یا نوع دیگری را نیاز دارید؟ چندتا می‌خواهید؟ چه موشک‌هایی می‌خواهید؟ بگویید اف‌پانزده را برای چه می‌خواهید؟ این‌هواپیما با موشک‌های ASM135 می‌رفت ماهواره‌های دشمن را می‌زد. دشمن که بود؟ روسیه. یا صحبت از موشک‌های کروزی بود که فراجو و قاره‌پیما بودند. آن‌ها را باید با سیستم ماهواره‌ای می‌زد. سیستم بزرگی هم به اسم پایگاه لیزری فضایی بود.
احتمالاً شنیده‌اید که یک‌سپبهد همدوره ربیعی که طی سال‌های گذشته خارج زندگی می‌کرد…
* آذربرزین؟
… بله. گفته بود من گفتم اف‌پانزده بخریم ولی گفتند اف‌چهارده بخریم. خب ما ۸۰ فروند هواپیمای اف‌چهارده برای فرماندهی دفاع استراتژیک هوافضا می‌خواستیم.
* یعنی شما چیزی که آذربرزین می‌گوید، رد می‌کنید؟
اصلاً مزخرف می‌گوید.
* یعنی آن‌چیزی که می‌گوید طوفانیان رفت داخل جلسه و نگذاشت فرد دیگری داخل شود و…
بله. این‌ها واقعیت ندارد. من سروان بودم و در این‌کار حضور داشتم. علاوه بر اف‌چهارده‌ها، پول ۴۰ فروند F15 را هم داده‌ایم.
* که هواپیماها را تحویلمان ندادند.
اف‌پانزده تاکتیکی نبود که بخواهد بمب زیرش بزنند و بیاید به جنگ تانک. F14 و F15 کارشان استراتژیک و خیلی مهم بود.
* F16 هم خریدیم ولی…
۳۲۰ فروند اف‌شانزده هم برای فرماندهی تاکتیکی هوایی خریدیم.
* ولی نیامد.
نیامد که هیچ! یاشی که می‌دانید چیست؟
* بله. شرکت تعمیر هواپیماها را می‌گویید.
قرار بود تبدیل به کارخانه ساخت F16 شود. بنا بود ۹۶ اف‌شانزده برای مصر مونتاژ کنیم، ۹۶ تا برای مالزی. بنا بود یاشی به مرور تبدیل به کارخانه ساخت قطعات F16 شود. بعد از پیروزی انقلاب این‌کارخانه به ترکیه و نزدیک دریای مدیترانه منتقل شد. به این‌ترتیب ترکیه سفارش‌های مالزی و مصر را ساخت و برای خودش را هم کنار گذاشت.
حالا آن‌نیروی هوایی با آن‌امکانات داشت کوچک می‌شد و به هرصورت ارتش وارد جنگ شد.

* شما در شروع جنگ در پایگاه بوشهر بودید؟
بله.
* شاهد بمباران پایگاه توسط نیروهای دشمن هم بودید؟
نفاق و دودستگی در ارتش باعث شد یک‌سری همافرها با یک‌سری از درجه‌دارها دعوایشان شود. در برخی شعبه‌ها همافرها، افسرها را بیرون کردند و در برخی شعبه‌ها هم افسرها تعدادشان بیشتر بود و همافرها را بیرون کردند. اسم مهدی دادپی را شنیده‌اید؟
* بله. فرمانده وقت پایگاه بوشهر.
سرهنگ بود. ایشان به من گفت «نمکی این‌ها را در یک‌سالن جمع کن بنشینیم صحبت کنیم با هم کنار بیایند. ارتش عراق پشت مرزهاست. نزدیک‌اند. این‌ها باید با هم کنار بیایند.» من هم گل و شیرینی گرفتم و یک‌روز ساعت ۱۰ صبح همه را جمع کردیم. با بحث و گفتگو به راه صلاح نیامدند. علتش هم واقعاً خودخواهی و غرور بود. ساعت ۲ بعدازظهر شد. دادپی عصبانی شده بود و گفت من باید به پست فرماندهی بروم و با فرمانده نیرو صحبت کنم. من هم بدرقه‌اش کردم و بعد خودم سوار اتومبیل شدم. دونفر از بچه‌های همافر هم آمدند داخل ماشین که برویم گردان نگهداری. من فرمانده گردان بودم. در ماشین شروع کردم به گریه. یکی‌شان گفت «جناب سرگرد این‌قدر خودت را ناراحت نکن! زمان مسائل را حل می‌کند.» گفتم «مساله زمان نیست. ارتش عراق پشت مرزهاست. می‌آید پشت سرمان را می‌زند. زن و بچه را به اسارت می‌برند و بعد زن و بچه من می‌گویند تو توی ارتش بودی و ما را بردند! آخر این چه ننگی است؟»
در حین زدن این‌حرف‌ها بودیم که جلوی در گردان نگهداری رسیدیم. دیدم سه هواپیما دارند روی هوا، باند پایگاه را برعکس می‌آیند. گفتم ئه؟ یعنی چه! این‌ها چرا دارند برعکس می‌آیند؟ مگر جهت باد عوض شده؟ ئه؟ چرا این‌قدر فورمیشن‌شان باز است؟ ئه؟ چرا این‌قدر ارتفاع‌شان پایین است؟ ئه؟ چرا این‌طوری…. که بومب بومب بومب! صدای بمب‌ها بلند شددر حین زدن این‌حرف‌ها بودیم که جلوی در گردان نگهداری رسیدیم. دیدم سه هواپیما دارند روی هوا، باند پایگاه را برعکس می‌آیند. گفتم ئه؟ یعنی چه! این‌ها چرا دارند برعکس می‌آیند؟ مگر جهت باد عوض شده؟ ئه؟ چرا این‌قدر فورمیشن‌شان باز است؟ ئه؟ چرا این‌قدر ارتفاع‌شان پایین است؟ ئه؟ چرا این‌طوری…. که بومب بومب بومب! صدای بمب‌ها بلند شد. یکی‌شان هم تانک اضافه بنزینش را رها کرد که خورد به تعمیرگاه ما؛ نزدیک همان‌جایی که ایستاده بودیم. و جنگ آغاز شد. ساعت ۲ و ۱۰ دقیقه ظهر. همه هدف‌هایشان یعنی پایگاه‌های ما را طوری زدند که ساعت ۲ و وقت رفتن پرسنل از پایگاه باشد. برای این‌که پرسنل سر کارشان نباشند.
دشمن ۱۵ نقطه را زد. البته بمب‌ها را اغلب در بیابان‌ها زدند و فرار کردند. چون با بچه‌های ما همدوره بودند و نیروی هوایی ایران را می‌شناختند. اما یک‌هواپیمای توپولف آمد مهرآباد را بمباران کرد که رمپ را زد و…
* آن بویینگ ۷۴۷ آسیب دید.
یک C130 هم آسیب دید. ولی پایگاه‌های دزفول، شاهرخی و بوشهر هم با خسارت‌هایی همراه بودند.
* صحبت روز اول جنگ است. برسیم به پایگاه بوشهر و منوچهر محققی. البته یک‌نکته به نظرم رسید. اول فکر می‌کردم شما و محققی همدوره باشید ولی بعداً در تماس تلفنی گفتید معلم و قدیمی‌ترِ او بوده‌اید.
ایشان از نظر درجه از من قدیمی‌تر بود اما من معلم تاکتیکی‌اش بودم. برای چک‌آوت ماموریت‌های تاکتیکی معلم‌اش بودم و طراحی آموزشش هم با من بود. ولی از من ارشدتر بود.
* چون در آن‌عکس (پایگاه شیراز) در ردیف اول پیش آقای صمدی ایستاده.
ستوان‌یک بود که برای کابین عقب آمد پایگاه شیراز.
* و دوستی‌تان تا بوشهر ادامه پیدا کرد که شما فرمانده گردان نگهداری بودید.
نه. من فرمانده گردان بودم ولی منوچهر محققی در گردان نبود.
* به خاطر آن‌مشکلاتی که برایش پیش آمده بود؟
گمان می‌کنم بله.
* در جریان اذیت‌ها و بی‌مهری‌هایی که در حقش شد بودید؟
نه.
* چون دوبار اذیت شد. یکی زمان شروع جنگ بود و یکی هم پس از جنگ. اگر جزییاتش را می‌دانید از شما بشنویم!
جزییاتش را که نمی‌دانم اما ما دو گردان اف فور D داشتیم که هردو به مهرآباد منتقل شدند. من رییس یکنواختی بودم و به من اجازه ندادند به مهرآباد منتقل شوم. به این‌ترتیب در بوشهر ماندگار شدم. اف فور E آمد بوشهر. اگر من هم اگر با این‌گردان‌ها به مهرآباد رفته بودم، حتماً در جریان کودتای نقاب، دستگیر می‌شدم. شنیدم داستان زیر سر روس‌ها بوده تا گردان‌ها را تضعیف کنند.
* از نظر شما تحلیل درست ماجرای کودتا چیست؟ این‌که روس‌ها به‌عنوان بالادستی‌های حزب سوسیالیستی بعث عراق، می‌خواستند نیروی هوایی را پیش از شروع جنگ ضعیف کنند؟
بله. داستانش را می‌گویم. بچه‌های گردان اف فور D را گرفتند؛ منوچهر محققی، ابوالفضل مهدیار و خیلی‌ها را. تعدادی هم اعدام شدند. جنگ که شد بعضی از این‌ها گفتند آقا ما خلبانیم و برای چنین‌روزی آموزش دیده‌ایم. بگذارید بیاییم پرواز. من در این‌زمینه به کوتاهی فکوری باور دارم. به نظرم او کوتاهی کرد.
* برای آزادی خلبان‌ها؟
بله. چه کسانی این‌ها را به کودتا متهم کرده بودند؟ حفاظتی‌های خود نیروی هوایی! یک‌استراتژی راه انداخته بودند برای از بین بردن نیروی هوایی که به این و آن برچسب مجاهد خلق بزنند.
بعد از فکوری، معینی‌پور آمد. ایشان ۱۵ سال از نیروی هوایی بیرون بود. ستوان دو و خلبان که بود، از آمریکا برگشت. او با یک‌خلبان تاپ به‌اسم جهانبینی هنگام فرود سانحه می‌دهد. یعنی به‌خاطر اشتباه معینی‌پور جهانبینی کشته شد. خاتم وینگ پروازی‌اش را گرفت و او را فرستاد پدافند. معینی‌پور هم رفت آمریکا دوره پدافند دید و برگشت. بعد درخواست بازنشستگی کرد و از نیرو رفت بیرون.
* پیش از جنگ؟
بله؛ زمان پادشاهی و اعلی‌حضرت و این‌ها. معینی‌پور آدم مومنی بود. ایشان بعد از انقلاب در بسیج مسجد جامع نارمک بود. وقتی امام گفت رفته‌ها می‌توانند به نیروی هوایی برگردند، او هم برگشت و وارد بخش حفاظت شد. بعد جانشین فکوری شد. او فکوری را متهم می‌کرد که به مجاهدین خلق میدان می‌دهد. روی همین اساس شروع به تصفیه کرد. خیلی‌ها را این‌طور و براساس اتهامات واهی تصفیه کردند.

* این‌خط زدن‌ها به منوچهر محققی هم رسید؟
بله. به هرحال خیلی‌ها با این‌که مشکلی نداشتند، اخراج یا تصفیه شدند. مرا هم از بوشهر به تهران منتقل کردند. بعد گفتند فرمانده پایگاه امیدیه شوم که قبول نکردم.
* چرا؟
چون در این‌حد نبودم. درجه‌ام سرگرد و نزدیک سرهنگ‌دویی‌ام بود. در جلسه‌ای هم که به‌نوعی احضارم کردند، برخی از آقایان گفتند تو با انقلاب مشکل داری! گفتم من هیچ‌مشکلی با انقلاب ندارم. با شما مشکل دارم! سرآن‌ماجراها خیلی فشار روحی روانی به من وارد شد. سی و دوسه‌ساله بودم ولی بیرون جلسه نشستم و گریه کردم. حسابش را بکنید زن و بچه آدم روی هوا و آواره باشند، خودمان هم سر هر ماموریت جنگی نگران سلامتی خود و وینگمن‌مان باشیم! خلاصه شرایط روحی خوبی نداشتم که بهرام هوشیار به فریادم رسید. معاون عملیات نیروی هوایی شده بود. گفت «برو دفتر ویژه، طرح عملیات کربلای ۱ آمده. برو پیوست هوایی آن را بنویس!»
* کربلای ۱ یعنی…
گفتند تو با انقلاب مشکل داری! گفتم من هیچ‌مشکلی با انقلاب ندارم. با شما مشکل دارم! سرآن‌ماجراها خیلی فشار روحی روانی به من وارد شد. سی و دوسه‌ساله بودم ولی بیرون جلسه نشستم و گریه کردم. حسابش را بکنید زن و بچه آدم روی هوا و آواره باشند، خودمان هم سر هر ماموریت جنگی نگران سلامتی خود و وینگمن‌مان باشیم! خلاصه شرایط روحی خوبی نداشتم که بهرام هوشیار به فریادم رسید طریق‌القدس. می‌دانست من پیوست هوایی عملیات ثامن‌الائمه را _ که اسمش پاکسازی شرق کارون بود _ در بوشهر نوشته‌ام. آن‌موقع ستاد تاکتیکی منحل شده بود و پایگاه بوشهر باید از لشکر ۷۷ پشتیبانی می‌کرد. بنا بود محاکمه و اخراج شوم ولی دیگر نفهمیدم چه شد. هوشیار رفته بود در جلسه گفته بود «بابا این‌نمکی تا الان پنجاه شصت سورتی پرواز جنگی انجام داده است! چه‌طور این‌کارها را می‌کنید؟» بعد از یک‌ماه هم درجه سرهنگ دویی ام آمد.
بعد قرارگاه کربلا تشکیل شد و من با هوشیار کارم را ادامه دادم. یک‌انبار لاستیک در تیپ ۲ بود که قبلاً برای عملیات ثامن الائمه درآن با ظهیرنژاد صحبت کرده بودم. آن‌جا شده بود قرارگاه کربلا. به این‌ترتیب طرح کربلای ۱ (طریق القدس)، کربلای ۲ (فتح المبین)، کربلای ۳ (بیت‌المقدس) و کربلای ۴ (رمضان) را نوشتم. بعدش دیگر کربلا نبود چون کار را به قرارگاه نجف سپردند و سپاه سکان‌دار کار شد. طرح رمضان، مسلم‌بن‌عقیل، محرم…
* خبیر…
و بعد والفجر مقدماتی تا والفجر ۷ را من نوشتم. ۸ و ۹ را نه.
* رمضان را شما نوشتید؟
بله.
* چون صحبتی به نقل از شما هست که گفته‌اید زدن دژهای مثلثی دشمن کار نیروی هوایی بود ولی به حرف ما گوش ندادند. درست است؟
بله. رمضان را هم من نوشتم.
* ولی به آن عمل نشد؟
بله. ما عکس‌برداری هوایی کرده و مواضع دشمن و همین‌دژها را شناسایی کرده بودیم. من طرح‌ها را نوشته و به سمع و نظر هوشیار رسانده بودم. چون او استاد و فرمانده من بود و باید تایید می‌کرد.
* یک‌انتقاد نقل‌شده از شما به معینی‌پور، مربوط به عملیات بغداد است که محمود اسکندری و عباس دوران رفتند. گفته می‌شود شما به عنوان یک‌استراتژیست گفته‌اید حداقل ۴ فانتوم یا ۱۲ فروند برای آن‌ماموریت لازم بوده ولی نظر معینی‌پور این بوده که باید ۲ فروند برود و در نهایت هم آن‌اتفاق افتاد.
نه. این‌طور نیست.
* این را شما نگفته‌اید؟
اصلاً! ما دو فروند را طراحی کردیم؛ من و هوشیار. فرمانده پایگاه سوم که محمود خضرایی و از شاگردان من بود، کردش ۳ فروند که روی باند یکی از آن‌ها ابورت کرد.
* آقای (اکبر) توانگریان ابورت کرد.
بله و دو فروندی رفتند. یک‌ماموریت استراتژیک خیلی ساده بود. پیچیده نبود. باید پالایشگاه الدوره را بمباران می‌کردند تا دود سوخت فسیلی بالا بیاید و…
عباس گفت «اگر ما را بزنند من نمی‌پرم بیرون! پایم پلاتین دارد.» کشیدمش کنار و گفتم «این‌حرف را چرا این‌جا جلوی بچه‌ها می‌زنی؟ روحیه بچه‌ها را می‌آوری پایین بگو تا آخرین قطره خونم مقاومت می‌کنم!» این‌حرف را تنهایی به او زدم چون نمی‌خواستم اعتماد کابین عقبش سلب بشود * خبرنگاران خارجی در بغداد ببینند.
حالا این‌قدر به این‌ماجرا شاخ و برگ داده‌اند که بیا و ببین! ماموریت بسیار خوبی بود و متاسفانه عباس دوران اشتباه کرد. لیدر محمود اسکندری بود و عباس دوران لیدری را از او می‌گیرد. نه روی زمین، روی هوا.
* لیدر پرواز روی زمین دوران بوده است. بعد چون INS اش خراب بوده، در بخشی از پرواز اسکندری لیدر می‌شود و بعد دوران دوباره لیدری را پس می‌گیرد.
INS شرط مهم نیست. خلبان باید چشمش کار بکند. اگر INS هم نداشته باشد، باید روی زمین با نقشه مسیر را حفظ باشد. این‌مساله نقطه ضعف مهمی برای نیروی هوایی است که INS لیدر از کار بیافتاد و وینگمن بایستد. به هرحال دوران به‌خاطر اشتباهات می‌رود در تیررس پدافند دشمن. او هم گفته بود بیرون نمی‌پرد. در نتیجه کابین عقبش پرید و اسیر شد، ولی خودش خورد زمین.
* شما می‌گویید ماموریت خوبی بود. پس توقع داشته‌اید ۵۰ درصد کیل باشد و از دو فروندی که می‌روند یکی بخورد.
که گفته؟
* یعنی توقع داشتید هر دو برگردند؟
بله که توقع داشتیم! لیدر دسته خیلی مهم است. شعور و سوادش خیلی مهم است. شعور با خرد فرق می‌کند. شعور یعنی آینده‌نگری. لیدر دسته باید بداند ضدهوایی یک‌شعاع خاص را می‌زند. گاهی ضدهوایی‌ها با هم اُورلَب می‌کنند. باید از شعاعی بروی که با این‌ها برخورد نداشته باشی. می‌آیی این طرف‌تر می‌بینی موشک است. موشک‌ها معمولاً ۱۳ تا ۱۵ کیلومتر را می‌زدند. نمی‌خواهی که خودکشی کنی! باید طوری عبور کنی که نه با گلوله ضدهوایی برخورد کنی نه موشک! باید آینده‌نگر باشی. عباس دوران مایوس بود. می‌گوید اگر مرا بزنند نمی‌پرم بیرون. اصلاً چرا تو را بزنند؟
* نقلی شنیده‌ام که دوران از مدیریت‌های نادرست و تغییر فرمانده‌ها گلایه داشته و فشار ماموریت‌های جنگی هم طوری بوده که مایوس بوده و نمی‌خواسته برگرده!
داخل پایش پلاتین داشت. سر بریفینگ با من حرف زد. من لیدر بودم و عباس وینگمن؛ دو کابین عقبمان هم حضور داشتند.
* در پایگاه بوشهر؟
بله. من گفتم «ماموریت این‌طور است و آن‌طور. مطمئن باشید با من باشید یک‌گلوله هم به شما نمی‌خورد!» می‌خواستم روحیه‌شان را بیاورم بالا. البته واقعاً هم همین‌طور بود. جایی که من می‌رفتم امکان نداشت بخوریم و نخوردیم. عباس گفت «اگر ما را بزنند من نمی‌پرم بیرون! پایم پلاتین دارد.» کشیدمش کنار و گفتم «این‌حرف را چرا این‌جا جلوی بچه‌ها می‌زنی؟ روحیه بچه‌ها را می‌آوری پایین بگو تا آخرین قطره خونم مقاومت می‌کنم!» این‌حرف را تنهایی به او زدم چون نمی‌خواستم اعتماد کابین عقبش سلب بشود.
در هرصورت کسانی در آن‌سال‌ها به ما بد کردند. ناحق کردند. اما خدا و حساب‌کتابی در کار است. با چشم خودم دیدم کسانی که بدی کردند، بد دیدند.

* به منوچهر محققی برگردیم.
بله. منوچهر محققی.
* فقط قبلش یک‌سوال! جنگ که شروع شد درجه شما بالا بود. سرگرد بودید نه؟
بله.
* با این‌حال پرواز جنگی رفتید؟
پنجاه‌روز اول، ۵۰ سورتی پرواز جنگی داشتم. بنی‌صدر روز پنجاهم جنگ آمد بوشهر و گفت کسانی که در این‌مدت ۵۰ سورتی داشته‌اند معرفی کنید تا از آن‌ها تقدیر کنیم. روی همین‌اساس یک‌ساعت رولکس جایزه داد که آن را به نوه‌ام یادگاری داده‌ام.
* کارتان خطرناک بوده. بالاخره درجه بالا و فرمانده بوده‌اید. باید جوان‌ترها را تربیت می‌کردید.
نه. فقط می‌جنگیدم و به گردان پروازی کاری نداشتم. فرمانده گردان نگهداری بودم و باید هواپیماها را آماده می‌کردم. در عین حال هر روز پرواز می‌کردم.
آن‌پروازی که با عباس دوران رفتیم، پرواز استراتژیک بود. یک‌مجتمع در ۴۵ مایلی جنوب غرب بصره است هم پالایشگاه دارد، هم ذوب‌آهن و هم پتروشیمی. که هرسه را بمباران کردم.
* در یک‌سورتی یا ماموریت‌های مختلف؟
نه، با فاصله زمانی. پالایشگاه را با عباس دوران رفتیم زدیم.
* محققی هم بود؟
با محققی دو پرواز داشتم. در بالم بود و با هم گردان ۲۰ از لشکر ۵ را زدیم. پرواز دیگر هم یا قرارگاه لشکر ۳ بود یا یک‌گردان تانک.
* شما پرواز لو پس و کف زمین محققی را دیده بودید؟
همه خلبان‌ها همین‌طور بودند. باید در ارتفاع پست پرواز می‌کردیم. بله منوچهر در بال من کف زمین پرواز می‌کرد.
* درجه او چه بود؟
سرگرد بود.
* و هر دو کابین جلو بودید و کابین عقب می‌بردید.
بله.
* در جریان ماموریت زدن تلمبه‌خانه عین‌الضالع بودید که محققی رفت؟
نه. آن‌موقع از بوشهر رفته بود. این‌ماموریت را یا از تهران رفته یا از همدان.
* یک‌ویژگی پایگاه بوشهر این است که خلبان‌هایش شب‌های اول جنگ را در شلتر می‌خوابیدند.
بله.
* برایم تعریف کرده‌اند که محققی با وجود بدی‌هایی که پیش از جنگ نسبت به او شده بود، روحیه پایگاه ششم بود.
او فارغ التحصیل دانشکده افسری بود. دانشکده افسری، «افسر» تربیت می‌کند. اگر ۱۰۰ نفر از فارغ‌التحصیلان دانشگاه افسری، وارد نیروی هوایی می‌شدند ۹۰ نفرشان از فرماندهان بزرگ و برتر می‌شدند. روحیه منوچهر خیلی عالی بود. نمی‌توانم بچه‌های دانشکده افسری را درست توصیف کنم چون خودم در دانشکده خلبانی بودم. ولی دانشکده افسری میهن‌پرست تربیت و همه موارد را در تربیت فرد لحاظ می‌کند.
* محققی هم خیلی وطن‌پرست بود.
فوق‌العاده فهمیده، باهوش، زمان‌سنج. بسیار افسر خوبی بود.
برای طراح آن‌ماموریت متاسفم. چون برای او تاپ‌کاور در نظر نگرفته بود. تا رادار به او گفت هواپیما پشت سرت است، همه موشک‌ها را رها کرد و سبک شد تا سرعت بگیرد و فرار کند. وقتی برگشت، جلوی خلبان‌ها با او دعوای مفصلی کردم. گفتم مرد حسابی مگر چه‌قدر وزن داشت که ۶ موشک را رها کردی؟ حالا گیرم درگیر می‌شدی. یک میگ در ۱۰ یا ۲۰ مایلی‌ات بود. روی افتربرنر می‌گذاشتی و به گردت نمی‌رسیدند. * در جریان جزییات مشکلات بعد از جنگش هستید؟
نه ولی می‌دانم پسرش را از دانشگاه اخراج کردند و به خانواده و همسرش خیلی سخت گذشت. می‌خواستند جاسوس بتراشند.
* سال‌های پایانی عمرش هم خیلی اذیت شد. ستون فقراتش و…
بله. چندین عمل جراحی داشت. بگذارید یک‌داستان از عملیات مروارید برایتان تعریف کنم. در عملیات مروارید ۶ موشک ماوریک زیر هواپیمایش بستند.
* که ناوچه اوزا بزند؟
بله. اوزا و هر شناوری که روی آب بود. رفت پرواز و روی هوا بود که گفتند یک میگ ۲۳ یا ۲۱ پشت سرت است! من برای طراح آن‌ماموریت متاسفم. چون برای او تاپ‌کاور در نظر نگرفته بود. تا رادار به او گفت هواپیما پشت سرت است، همه موشک‌ها را رها کرد و سبک شد تا سرعت بگیرد و فرار کند. وقتی برگشت، جلوی خلبان‌ها با او دعوای مفصلی کردم. گفتم مرد حسابی مگر چه‌قدر وزن داشت که ۶ موشک را رها کردی؟ حالا گیرم درگیر می‌شدی. یک میگ در ۱۰ یا ۲۰ مایلی‌ات بود. روی افتربرنر می‌گذاشتی و به گردت نمی‌رسیدند. نمی‌توانستند تو را بگیرند. کاری که او کرده بود، به‌اصطلاح رها کردن تِر (TER) است. مخفف triple ejector rack.
* او چه می‌گفت؟
می‌گفت من خلبانم. تشخیص با من بوده و می‌دانم چه‌موقعی رها کنم. حرف‌هایش موجه نبود. حدود ۴۰ سال از این‌ماجرا گذشت. یک‌روز در ضیافتی دعوت بودیم که همه خلبان‌ها دور هم جمع بودند. در دوران دانشکده یک‌فرمانده گردان به اسم سپهروند داشتیم که او هم در این‌جلسه حاضر بود. سر یک‌میز با سه‌چهارنفر از بچه‌ها نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم که دیدم کسی از پشت دست انداخت گردنم و صورتم را بوسید. محققی بود که گفت آقای نمکی ما یک یا دو تِر به شما بدهکاریم ها! صورتش را بوسیدم.
* در پایان صحبت یک‌جمع‌بندی درباره منوچهر محققی داشته باشیم!
یکی از بهترین افسرانی بود که دیده‌ام. او این‌باور من را صد برابر کرد که افسران فارغ التحصیل دانشکده افسری بسیار دانا و با تجربه و ارتشی بیرون می‌آیند. آن‌نفر دوم که اسمش را یادم رفته بود، صانعی‌فرد بود. سابقه نداشت ستوان یک به گردان پرواز بیاید. ولی محققی و صانعی‌فرد با درجه ستوان یکی به کابین عقب آمدند. یعنی از کابین‌جلوها ارشدتر بودند.