سردرگمی ایدئولوژیک/مرثیه دولت‌آبادی بر کشته‌شدگان واقعه سال۶۰ آمل

سردبیر پرس، گروه فرهنگ و اندیشه – حسن گل محمدی: به اعتقاد بسیاری از نویسندگان و اساتید فنِ نگارش، پاراگراف اول یک داستان یا رمان از اهمیت زیادی برخوردار است. توانایی و مهارت یک نویسنده موفق در همان پاراگراف اول مشخص می‌شود. نویسنده‌ای می‌تواند مخاطبان خود را جذب یا حتی به قول معروف میخکوب کند […]

سردبیر پرس، گروه فرهنگ و اندیشه – حسن گل محمدی: به اعتقاد بسیاری از نویسندگان و اساتید فنِ نگارش، پاراگراف اول یک داستان یا رمان از اهمیت زیادی برخوردار است. توانایی و مهارت یک نویسنده موفق در همان پاراگراف اول مشخص می‌شود. نویسنده‌ای می‌تواند مخاطبان خود را جذب یا حتی به قول معروف میخکوب کند که خواننده با مطالعه پاراگراف اول رمانش، دیگر نتواند کتاب را زمین بگذارد.

پاراگراف اول رمان شازده احتجاب هوشنگ گلشیری این گونه است: «شازده احتجاب توی همان صندلی راحتی‌اش فرو رفته بود و پیشانی داعش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه می‌کرد. یک بار کلفتش و یک بار زنش آمدند بالا. فخری در را تا نیمه باز کرد، اما تا خواست کلید برق را بزند صدای پا کوبیدن شازده را شنید و دوید پایین. فخر النسا به هم آمد و باز شازده پا به زمین کوبید…»

رمان «ناتور دشت» سلینجر، ترجمه محمد نجفی با این جملات آغاز می‌شود: «اگه واقعاً می‌خوای قضیه رو بشنوی، لابد اول‌چیزی که می‌خوای بدونی اینه که کجا دنیا اومده‌م و بچگیِ گَندَم چه‌جوری بوده و پدرمادرم قبلِ دنیا اومدنم چیکار می‌کرده‌ن و از این‌جور مزخرفاتِ دیوید کاپرفیلدی؛ ولی من اصلاً حال‌وحوصله‌ی تعریف کردنِ این‌چیزا رو ندارم. اولاً که این حرفا کِسِلم می‌کنه، ثانیاً هم اگه یه چیزِ به کُل خصوصی از پدرمادرم تعریف کنم جفت‌شون خونرَوِشِ دوقبضه می‌گیرن. هردودشون سرِ این چیزا حسابی حساسن، مخصوصاً پدرم…»

رمان «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یکدیگر» محمود دولت آبادی، اینطور شروع می‌شود: «دستی از قفا سرشانه‌ی کریما را در چنگ گرفت –چنان که آستین و بال چپ آن پالتوِ نیم‌دار هم بالا کشانیده شد- و برش گردانید رو به خود بی‌که رها کند آن‌چه را در چنگ داشت. حالا دست راست روی شانه‌ی چپ، دو تن رودرروی هم بودند. کریما که می‌رفته بود تا بیرون برود از آن اتاق دخمه و دیگری مرد جوانی که غافلگیر از پسِ پشت چنگ در شانه‌ی او زده بود با چهره‌ای مهاجم، که گویی برای ترسانیده شدن ساخته شده بود با آن چشم‌های هراسان و وادریده زیر ابروان سیاه که تیک داشت روی چشم چپ…»

با خوانش پاراگراف اول رمان جدید دولت آبادی، فوراً این موضوع در ذهنمان تداعی می‌شود که با کتابی سخت‌خوان و با زبانی گنگ و درهم پیچیده مواجه هستیم که برای درک هر جمله‌ای باید برگردیم به عقب و دوباره آن را بخوانیم. چیزی که در حوصله هرکسی نیست بویژه جوان‌های امروز. از آن گذشته متن این رمان جدید به ما نشان می‌دهد که نثر دولت آبادی در زبان گفتار و در رعایت اصول علمی و آکادمیک رمان نویسی در سطح جهانی، نه تنها رشد نکرده بلکه عقبگرد هم داشته است. در این نقد قرار است به بررسی این رمان بنشینم:

بعضی‌ها این کتاب را نوعی اتوبیوگرافی دانسته و اشاره کرده‌اند که شخصیت‌های رمان، خلق و خوی عرفانی و خاص نویسنده را به ذهن می‌آورد. برای من روشن نیست که چه مشخصه خاصی از خلق و خوی نویسنده را شناخت پیدا کرده‌اند که حالت عرفانی داشته است. عرفان و حالت عرفانی از یک شناخت الهی خاص سرچشمه می‌گیرد که از ذهن و تفکر دولت آبادی به‌دور است.

موضوع این رمان، روایت داستان خاصی را پی نمی‌گیرد و خواننده هرچه بیشتر جلو می‌رود، به سردرگمی بیشتری می‌رسد. علت این گنگی و سرگردانی آن است که دولت آبادی تفکرات و عملکرد جریان‌های چپ را در قالب راوی پیرمردی که خودش است، می‌نویسد و چون صراحت در گفتار ندارد، مطالب تجربه شده را در تاریکی و در ایهام روایت می‌کند و همین موضوعِ عدم اشاره مستقیم به وقایع، موجب گنگی و سردرگمی می‌شود.

قصه راه گم کرده‌ها

رمان «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یکدیگر» قصه افراد گم کرده راه است که در انتهای خط نه به جایی می رسند و نه آن که نتیجه‌ای می‌گیرند. فقط خود را تنها تر از گذشته می‌بینند و در ابهام و تردید بی‌مانند فرو می‌روند. گوشه‌هایی از سرگردانی‌های جریان‌های چپ در سایه و تاریکی در این رمان از زبان کریما (خود دولت آبادی) روایت می‌شود. آنقدر روایت داستان گنگ و تو در تو است که نسل‌های جوان از چیزی دستگیرشان نمی‌شود و نسل‌های گذشته نیز که در ارتباط با وقایع اتفاق افتاده بوده‌اند، به علت عدم صراحتِ بیان نویسنده نمی‌توانند ارتباط منطقی و معقول با روایت دولت‌آبادی برقرار کنند. به همین دلیل مخاطبان وقتی به پایان کتاب می‌رسند، احساس بلاتکلیفی دارند، بیهوده نیست که نویسنده می‌گوید: «زمانی که این کتاب را می‌نوشتم، می‌دانستم که جوابی برای سوال‌هایش ندارم، من در آن لحظه فقط می‌دانستم که باید اینها را بنویسم و نوشتم!»

در اینجا سوال اساسی این است که آیا جامعه فرهنگی و ادبی ما به چنین آثاری نیاز دارد؟ چه کسی این نیازسنجی را برآورد کرده است؟ در این زمان که جامعه از لحاظ مسائل مالی در فشار فراوان است و بیماری کرونا بیداد می‌کند جامعه به آثاری احتیاج دارد که دانش و آگاهی مردم را بالا ببرند و آرامش روحی و روانی ایجاد کنند. آیا رمان اسب‌های دولت‌آبادی این‌گونه کتابی است؟ جواب دادن به این سوالات از وظایف افراد فرهنگی و منتقدان آگاه است. بی‌تفاوتی اهل قلم در این دوران، برای نسل‌های آینده مشکل‌زا می‌شود. چون خود نویسنده می‌گوید که جواب سوالات را ندارد و خود تشخیص داده است که این رمان را بنویسد. ناشر نیز با توجه به شرایط خاص و شناخته شده بودن نویسنده و در نظر گرفتن صرفه و صلاح خود، هر کتابی را که دولت آبادی بنویسد، منتشر می‌کند. می‌ماند جامعه فرهنگی و خوانندگان، اینجاست که وظایف منتقدان و مخاطبان سنگین می‌شود و هرگونه بی‌تفاوتی می‌تواند ضایعه آفرین باشد.

نگارنده با توجه به تشخیصِ ضرورت نقد این کتاب بر این باور است که شاید این بررسی تا اندازه‌ای از اهداف و منظور دولت آبادی در زنده نگاه داشتن وقایع و عملکرد گروه چپ ایران رمزگشایی کند و به نسل‌های جوان ایرانی نشان دهد که قلم دولت آبادی در چه راهی و رسالتی روی کاغذ می‌رود.

رمان اسب‌ها با صحنه درگیری دو نفر که یکی از آنها فردی به نام کریماست آغاز می‌شود که پس از عبور از لنگه دری نیمه باز خود را به کنار مرد سالخورده‌ای می‌رساند که کنار دیوار ساختمان نیمه مخروبه‌ای نشسته و رواندازی مثل پتوی سربازی را روی خود کشیده بود. کریما برای دیدن دوستی به این دخمه رفته بود ولی چون در آن ساختمان فرسوده چراغ منزل ناآشنایی روشن بود، او به سمت آن کشیده شده است. این زمان ناگهان مرد جوانی از پستوخانه جهیده و کریما را در چنگ خود گرفته و در آن فضای تاریک از او پرسیده، در آنجا چه می‌خواهد؟ صحنه درگیری و سوال و جواب‌ها درست مانند یک سناریو تنظیم شده است و این گونه نثر و نوشتار چیزی است که به شغل و حرفه قبلی دولت آبادی قرابت و نزدیکی فراوان دارد.

در کش و قوس این درگیری‌ها، سرانجام مرد جوان پرخاشگر پیت خالی نفتی را آورد و کنار مرد سالخورده قرار داد و کریما روی آن نشست. مرد سالخورده‌ای که نامش ملک پروان است. هنگامی که کریما مشغول نوشیدن چای بود، جوان پرخاشگری به نام «مردی» که پسرخوانده ملک پروان است، به کریما گفت، جواب ملک را بدهد که پرسیده آنجا چه می‌کند و دنبال چیست؟ کریما درصدد بود که بگوید گم شده است یا خودش را گم کرده، اما ترسید که این جواب مردی را به خشم درآورد. لذا در ذهنش به این فکر کرد که بگوید پدرش را گم کرده و دنبال او می‌گردد. باز این جواب هم به دلش ننشست، سرانجام به این نظر رسید که بگوید، آنجا قبلاً زندگی می‌کرده است. مردی از او پرسید: چه زمانی آنجا می‌زیسته؟ کریما که اسم خودش را مروا اعلام کرده بود سرانجام گفت که او و کس و کارش در همین اطراف یعنی نزدیک میدان شوش زندگی می‌کردند. در سال‌های بعد از جنگ جهانی. آنگاه مروا از نحوه زندگی و چگونگی رفتارشان تعریف و با این حرف‌ها مردی و ملک پروان را به خود مشغول می‌کند و رمان به همین روال پیش می‌رود.

متن رمان پس از چند صفحه اول، بهتر و آرام‌تر می‌شود، ولی دولت آبادی به دلیل ذهنیتی که دارد، حین روایت داستان ناگهان گریزهایی زده و از موضوعات دیگری هم سخن به میان می‌آورد. اگرچه زبان نگارش این رمان با نوشته‌های قبلی نویسنده تفاوت دارد، ولی همیشه دولت آبادی در حال و هوایی نوستالژیک به سر می‌برد. به تعریفی که او از جعبه آئینه ملک می‌کند، توجه کنید:

«… آراسته و اشیایش خوب چیده شده با رنگ و جنس و قواره‌های گوناگون. تسبیح و انگشتر و سنگ‌های خوش تراش، اصل کم‌تر و بدل بیش‌تر، چند نمونه هم ساعت جیبی جلیقه‌ای و مچی و فندک‌های جا مانده از دوران جنگ و قوطی‌های فلزی با نقش‌های قلم زنی. قفلی کوچک هم به زلفی درِ جعبه آینه بند بود، به همان ظرافتِ اشیای درون جعبه…»

دولت‌آبادی و شیفتگی‌اش به جریان چپ

دولت آبادی این رمان را در هشتاد سالگی نوشته است. (بهمن ۹۸) او از ذهنیت‌های خودش می‌گوید، از گرفتاری‌هایی که داشته، از اندوه درونش و به دنبال آن است تا ریشه این اندوه‌ها را بداند. از کودکی آنها را پی می‌گیرد و در هشتادمین پله زندگی می‌گوید:

«در هشتادمین پله است که احساس می‌کنم چه بسیار آت و آشغال‌هایی که در ذرات مغزم پراکنده شده‌اند که شاید هیچ کدامشان به صنار نیرزند.» این یک برگشت نوستالژیک خوب است. در پس ذهن دولت آبادی چه چیزهایی ممکن است وجود داشته باشد؟ خاطرات و مسائل و مشکلاتی که یک فرد اسیر افکار و اندیشه‌های ایدئولوژیک چپ را مدت هشتاد سال همراه خود کشیده است. از گرفتاری‌های معیشتی در زندگی روستایی گرفته تا کوچ‌ها و دربدری‌های شهری و پرداختن به کارها و مشاغل مختلف، از فریاد روی صحنه تئاتر تا زندان و در گوشه یک سلول، از غرق شدن در خواب‌های پرولتاریایی تا آزادی با سری پرشور، از نوشتن و نوشتن و نوشتن تا مشکل چاپ آثار و نشر آنها، از دلبستگی به گروه‌های سیاسی و کراوات زدن در کنار سفره افطار رئیس جمهور تا ناراحتی و دل مردگی بر اثر عدم صدور مجوز رمان کلنل، از پیری و توقعی که یک نویسنده پس از سپری کردن همه این سال‌ها از جامعه و مردم خود دارد و به آن نمی‌رسد. به همین علت نویسنده پیرانه سر می‌نویسد:

«در هشتادمین پله است که به نظرم می‌رسد هرچه بوده فرض‌هایی بوده و خودم هم یک فرض هستم، یک گمان، گمانی از خودم، چنان لحظاتی است که از پا در می‌آیم، مثل همین امشب، همین حالا، تفاوت نیک و بد را گم می‌کنم. نمی‌دانم، مثلاً بودنم در همین جا که هستم خوب است یا بد. پوچ‌تر اینکه تشخیص نمی‌دهم در کدام بازه‌ی عمر سر از اینجا در آورده‌ام.»

این گونه تصور، عاقبت اغلب کسانی است که دانسته یا ندانسته به دنبال جریانات سیاسی چپ در کشورمان رفتند و آخر کار فهمیدند که راهی نادرست را پیموده و به نتیجه‌ای پوج رسیده‌اند. این پوچی که استاد دولت آبادی از آن صحبت می‌کند، بسیاری از نویسندگان، شاعران و روشنفکران ما به آن رسیده‌اند. اخوان ثالث به این موضوع کاملاً وقوف پیدا کرد و از حزب توده خارج شد. اخوان در بالای شعری که به مرتضی کیوان تقدیم کرد، چنین نوشته بود: «برای مرگ پاک در طریقی پوک.» در حقیقت او در همان سال‌های مرگ کیوان (سال ۱۳۳۳) به پوک بودن یعنی بیهوده و تهی بودن پیروی از راه و مسلک حزب توده پی برده بود. ای کاش استاد سایه، شاعر ایدئولوژی حزب توده به توصیه‌های سیاوش کسرایی که توسط استاد شجریان به او ابلاغ شد، توجه می‌کرد و از حزب توده برائت می‌جست و از خود شخصیت دیگری بر جای می‌گذاشت.

در هر حال، کریما و ملک پروان به یاد گذشته‌ها از خاطرات خود حرف می‌زنند و از افراد و محل‌هایی که در ذهنشان باقی مانده بود. از پیری صحبت می‌کنند و اینکه انسان وقتی پیر می‌شود، خیلی چیزها دیگر حالیش نیست، انگار روی شیشه‌های شکسته راه می‌رود و علی النهایه همین آدم‌ها مهیای پذیرش هر فرومایگی‌ای می‌شوند. استاد دولت آبادی گفته‌ای از زبان کریما می‌گوید که شاید بتوان آن را نوعی قصه زندگی نسل‌های قبل و بعد از انقلاب تلقی کرد و آن اینکه انسان به هرچیزی عادت می‌کند، بویژه اگر بالای سرش فشار و زور باشد. لذا آدم‌ها به همان زندگی و عادت‌های قبلی خود برمی‌گردند و این یک تکرار تلخ است.

پس از یک مقدار گفت و شنید سرانجام، کریما، ملک پروان را ترک می‌کند و از آن ساختمان مخروبه کاروانسرا مانند، خارج می‌شود. خارج از ساختمان بین کریما و مردی که به همراه او بیرون آمده بود، گفت‌وگوهایی صورت می‌گیرد و کریما به مردی می‌گوید که برای پیدا کردن دوستان قدیمی‌اش به این طرف‌ها آمده بود. آنها گرم صحبت می‌رسند به ایستگاه اتومبیل کرایه و هر دو سوار می‌شوند. راننده تاکسی از مسائل و مشکلات اجتماعی و خانواده خودش حرف به میان می‌کشد و از بدبختی‌ها و روابط غیرعادی همسر و دخترش صحبت می‌کند و به مسیر خود از توپخانه به خیابان فردوسی و پل چوبی ادامه می‌دهد. شب بود و خیابان‌های نیمه روشن تهران. در میان راه مردی از شغل ملک پروان سخن می‌گوید که نقال شاهنامه بوده و اکنون که پیر شده به فروش وسایل و لوازم قدیمی از قبیل زنجیرهای زنگ، ساعت، تسبیح‌های رنگین، سنگ‌های رنگارنگ قیمتی و سنگ‌های فیروزه روی آورده است. مردی گفت: کریما تو که آدمی خوب و انسانی پخته و کمیاب هستی و قصد داری بار دیگری ملک را ببینی، لذا به دیدن او زودتر بردو تا دیر نشده. کریما پرسید که این حرف یعنی چه؟ مردی گفت: خودش تصمیم گرفته تا بمیرد.

این موضوع که کسی تصمیم به مرگ خویش بگیرد، برای کریما روشن نبود. مباحثی که بین آنها درگرفت، شک و شبهه کریما را برانگیخت که مردی چه کار با ملک پروان داشته است؟ مردی سربار کریما شده بود. او که محل مناسبی برای زندگی نداشت، نمی‌دانست چگونه از شر این آدم خلاص شود. به او گفت من خانه ندارم. به همین دلیل کریما مردی را در اطراف محل اقامتش چرخانده و از اتومبیل کرایه پیداه نمی‌شد. مردی به کریما گفت در چنین سرمای زمستان، آن هم شب، سگ هم دور از لانه‌اش نمی‌ماند، تو چرا بیرون آمده‌ای؟

کریما به دنبال آدمی به نام ذوالقدر می‌گشت، چون در خانه او بسته بود، به علت چراغ روشن منزل ملک پروان به آنجا رفته بود. پس از طی مسافتی کریما و مردی در خرابه‌ای که در اصل زباله دانی بود و از آن دود برمی‌خاست، پیاده شدند و نشستند کنار اجاق خاموش آنجا. این زمان کریما متوجه کاردی شد که مردی در کمر خود داشت.

در زباله دانی کریما از فردی سخن می‌گوید به نام دقیانوس که کنار دیوار زباله دانی و زیر بالاپوش مچاله شده، می‌خوابید و کتاب‌های قطورش را در سفره‌ای از پلاستیک زیر سرش می‌گذاشت. کریما آخر شب‌ها می‌آمد و می‌نشست کنار اجاق این مرد.

در گفت‌وگوی بین مردی و کریما در خرابه‌ای که دقیانوش در آن مثل مرده‌ها خوابیده بود، نکاتی گفته می‌شود که کنایه از رفتارهایی است که در جامعه رخ می‌دهد. مردی می‌گوید: «ملک پروان یاد ما داده که اگر جایی وارد و خارج شدیم، چشم‌هایمان را درویش و محرم کنیم.» کریما سر می‌جنباند که این مفهوم را فهمیده، ولی مردی با طعنه به او گفت: «شما آقایان که سرزده هرجایی می‌روید، منظورم خانه‌ی فقراست.»

کریما گفت: «من آقایان نیستم. اگر چشمت به این پالتوی تن من است بیا این پالتو مال تو. این کهنه پالتو بوده که داده‌ام پشت و رویش کرده خیاط. می‌خواهی‌اش مال تو.»

مردی طعنه زد که: «درش نیار، می چایی.» و جدی گفت: «اما وجناتت داد می‌زند که از آقایان هستی. تک و پُز آقایانی داری! شیک و پیک راه افتاده‌ای توی کوی و برزن و خرابه‌ها. نکند خیال کرده‌ای خرابات است آن کاروانسرای خرابه؟ دنبال چی می‌گردی، دنبال کی؟ … کریما گفت: «خوابش را دیده‌ام. رویا.»

مردی سخت در آن خرابه کریما را سوال پیچ کرده بود که جریان‌های بعدی چه شد و او دنبال چه کسی و کسانی بوده، یا اینکه از بقیه خوابش بگوید و کریما از سخن گفتن بیشتر شانه خالی می‌کرد.

کریما دنبال گم شده‌های خود بود. دوستان و رفقایی که باهم در محله‌های مختلف زندگی کرده بودند. آنها در یک افق فکری باهم بودند و اینک یکدیگر را گم کرده بودند. کریما و مردی شب را به نزدیکی‌های صبح رساندند و سر گذرها و کوچه‌ها ایستادند. هیچ کدام به سرپناه خود نرفتند تا دیگری از محل سکونتشان مطلع شود. هرچند که این مدت سوال و جواب‌های مختلفی بینشان رد و بدل شده بود، ولی هیچ یک ندانسته بود که دیگری چکاره است؟

هنگامی که در آخرین لحظه‌ها کریما تصمیم گرفت دست مردی را بگیرد و به منزل خود ببرد، هرچه دنبالش گشت، پیدایش نکرد. مردی رفته بود و کوشش کریما بی فایده بود. کریما که برای یافتن مردی سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌زد، ناگهان اتومبیلی جلوی پایش ترمز کرد و مردی از در عقب آن پایین پرید و او را مثل گنجشکی کشاند به روی صندلی و گفت: «از حلقومت می‌کشم بیرون امشب که تو چه کاره هستی و شغلت چه هست؟»

و بدین ترتیب اتومبیل در سرازیری خلوتی به رفتن ادامه داد. هزاران حرف و حدیث در ذهن کریما پیچیده بود که آنها وارد خانه‌ای شدند و مردی بر اثر خستگی زود به رختخواب رفت و تشک و بالشی هم برای کریما انداخت و هر افتادند مثل نعش.

ذهنیت آشوب زده نویسنده

صبح که کریما بیدار شد، مردی رفته بود. فکر و خیال کریما را رها نمی‌کرد، ولی نمی‌دانست چکار کند. در آن خانه بماند یا برود. اینجاست که ذهن دولت آبادی دچار تردید و آشوب می‌شود، کریما و مردی را با هم اشتباه می‌گیرد و هر یک را به جای دیگری می‌گذارد و هزارها فکر و خیال به ذهنش می‌آیند و می‌روند. اینجایِ رمان قلم دولت آبادی دچار اطناب می‌شود و چندین مطلب از گذشته و حال را درهم ادغام می‌کند و به هیچ نتیجه روشنی نمی‌رسد. به دوران کودکی می‌افتد، در خوابی کودکانه و خاطراتی از مادر و فرزند چند ساله‌اش و گفتن اینکه: «حالا از پس سالیان زنی در خواب‌های من گمشده است، او کیست؟»

ذهن و فکر کریما را باز شدن دری که در حیاط نبود و پیدا شدن شخصی که روی باسن خود حرکت می‌کرد و به سوی آفتاب می‌رفت، تا آنجا بنشیند، بهم ریخت. کریما نمی‌دانست او کیست و نمی‌فهمید که آیا باز هم باید آنجا بماند یا برود. ناچار با آن مرد خزنده سر صحبت را باز کرد و متوجه شد که مردی شاید چند شب هم به خانه باز نگردد. هرچند که کریما و آن مرد نیم تنه باهم صحبت می‌کردند ولی باز کریما در دوگانگی ماندن و رفتن گیر کرده بود.

سرانجام پس از درگیری‌های ذهنی فراوان کریما از خانه بیرون آمد. ذهنش را هزارها فکر و خیال پر کرد که حالا چه می‌شود و چرا این کار را کرد؟ سه روز بعد مردی برگشت به خانه و دید که از کریما خبری نیست. نزد مرد مفلوک رفت. او گفت: دوستت تا غروب آن روز معطل ماند، وقتی نیامدی رفت. مردی از خانه بیرون رفت تا نان بخرد، از قهوه خانه سر کوچه پرسید که آیا کسی به نشانی‌ها کریما را ندیده‌اند؟

در نهایت نان و پنیر و کره و مربا خرید و برگشت. مقداری از آن را به مرد مفلوک داد و بقیه را برای ملک پروان برد. ملک پروان از کریما پرسید. مردی گفت او را بالاخره پیدا می‌کند و چیزهایی از او در می‌آورد. اینجا دولت آبادی از نسبت بین مردی و ملک پروان سخن می‌گوید، چون برای نخستین بار مردی ملک را پدر می‌نامد. او فرزند خوانده‌اش بود. ملک پروان پسر دیگری هم داشت که گم شده بود.

در ادامه داستان نویسنده از کریما بیشتر صحبت می‌کن و اینکه او دربدر بود و دنبال دوستانش می‌گشت، «یوسف سرگردان» یکی از آنها بود که طلبه شده بود. کریما تصمیم می‌گیرد به خانه مردی سر بزند ولی پس از جست‌وجوی زیاد، منزل او را پیدا نمی‌کند و به سوی محل اقامت خود برمی‌گردد. در گیر و دار رفتن ذهن کریما دچار وهم و خیال می‌شود به طوریکه که مدام برمی‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد. چیزی گنگ و ناشناخته ذهن و درون کریما را به خود مشغول کرده بود. این موقع و در نزدیکی‌های بن بستی، ناگهان با مردی روبه‌رو شد و سرانجام کریما مردی را به خانه خود برد. اتاقی تنگ و کوچک که روی دیوار آن عکسی نصب شده بود و یک ردیف کتاب و مجله هم آنجا به چشم می‌خورد. این زمان بین کریما و مردی درباره دوستانی که کریما گم کرده و قاب عکس آنها روی دیوار بود، گفت‌وگو کردند. درباره ذوالقدر و یوسف سرگردان و دیگرانی که گم شده بودند و جایشان را کسی نمی‌گرفت.

مردی از زندگی ملک پروان صحبت کرد که چگونه پسرش گم شده و او جای آن گم شده را گرفته است و تنهایی ملک را پر کرده. کریما مشکل مردی را در کرده و از او می‌پرسد که دیگر به دنبال چه کسی از گم شده‌های خود است. او می‌گوید: مرحب، مرحب دربدر، مرحب عیار.

در اینجا دولت آبادی از گرفتاری‌های دوران عمر سخن می‌گوید و می‌نویسد: «ذهن آدمیزاد، در هر دوره‌ای از عمر به چند تا گیر و گره دچار می‌شود که می‌خواهد آن گیر و گره‌ها را باز کند.»

واقعاً هم ذهن دولت آبادی در این رمان گرفتار سردرگمی و گرفتاری‌های فراوانی است. سردرگمی ایدئولوژیک او را یک لحظه رها نمی‌کند. اگر کسی به یک ایدئولوژی پایبند شده، زندگی‌اش را فدای آن می‌کند. آدم‌هایی که این گونه گرفتاری پیدا می‌کنند، ذهنی دگم و بسته دارند، بویژه اگر از مطالعه و دانش کافی برخوردار نباشد و کورکورانه دنبال این گونه مسائل رفته باشند.

در پایان این قسمت (بخش دوم داستان) مردی و کریما بیشتر درباره شخصیت ملک پروان و چگونگی گم شدن فرزندش و تأثیری که این مشکل در ذهن و روان او ایجاد کرده، صحبت می‌کنند. در بخش سوم رمان، کریما که در حال بازگشت به خاه است، پیرزن همسایه‌اش را می‌بیند که می‌گوید: کجا هستی، نیستی، می‌روی و می‌آیی؟ او گفت: وقتی که نبودی کامله زنی آمده بود سراغت، گویا گم شده بود، اما اسمی از تو نبرد. ولی کریما در فکر این بود که همراه مردی به کشتارگاه بروند، شاید مکان دفن جوان ملک پروان را پیدا کنند. پسر جوانش که ملک پروان در نقل سهراب کشان شاهنامه به یاد او تمام آدم‌های پای نقل را به گریه وا می‌داشت.

مردی از کریما قول گرفت که او در پیدا کردن محل دفن آن جوان گم شده کمک کند. بالاخره آنها رفتند به سمت کشتارگاه و پس از مدتی که آنجا پرسه زدند، وارد قهوه خانه تبریزی‌ها شدند در حالی که کریما نگران کارد همراه مردی بود. آنها در این جست‌وجو بودند تا سرنخی از پسر گم شده ملک پروان پیدا کنند که متوجه شدند آن آدم مطلع اسمش ممد یوریک بود، کشته شده و قبلاً هم مادرش را که فراموشی داشت به سرای سالمندان برده است. آنها در مسیر برگشت باهم خیلی صحبت کردند. مردی گفت اگر نتواند خبری از ثری (پسر گم شده) برای ملک ببرد، او می‌میرد.

دولت آبادی در اینجای رمان خود نیز گم شده است و هر چه می‌جوید خویش را پیدا نمی‌کند. در نتیجه به این نکته می‌رسد که: «این هم زنده بودیِ ماست، به یکدیگر می‌رسیم و از کنار هم می‌گذریم. یادی، چیزی از خودمان در دیگری باقی می‌گذاریم و هرکدام به محض گذر از کنار شانه هم در پاشنه پای دیگری گم می‌شویم.»

ردپایی از واقعه چریکی خاص

در مسیر برگشت ذهن و فکر کریما به جاهای مختلف و آدم‌هایی که گم کرده بود می‌رفت و برمی‌گشت و خاطرات آنها را زیر و رو می‌کرد حتی مردی از کریما می‌خواهد که از امری، افسر مأمور شهربانی برای پیدا کردن گم شده ملک پروان کمک بگیرد که شاید او شانی از تراب (پسر گم شده ملک) داشته باشد. در این باره افسر شهربانی به کریما می‌گوید: «آمل، تپه‌ای نزدیک شهر آمل. پنج تایی بی‌نام و نشان. شاید یکی‌شان رفیق یا برادر همین رفیق تازه تو باشد. می‌شود این جور خیال کرد… شاید قصه باشد که ناشناسی یک فانوس روش آن بالا می‌گذاشته. از من نشنیدی فقط.»

خواننده وقتی به اینجای رمان می‌رسد و به عقب برمی‌گردد، احساس می‌کند که هنوز چیزی دستگیرش نشده است. از این به بعد خوانش کتاب و وقایع و گفت‌وگوها آنقدر خسته کننده و مبهم می‌شود که از حوصله خارج است. تاکنون نمی‌دانیم که منظور نویسنده از عنوان اسب‌ها و در کنار یکدیگر چیست و چه هدفی از این نام داشته است. در همین مقطع است که ناگهان صحبت از نقش‌هایی می‌شود که روی ریگ‌هایی نشانده بود. دو اسب، رخ در رخ، چنانکه نام پدر و پسر بر بال هر اسب کنده کاری شده بودند. پیشنهادی که مردی به کریما داده بود تا اسم ملک و ثری (پسرش) را روی ریگ‌ها بکنند و مثل مدالی آن را ببندند روی بازوی ملک تا آنها گم نشوند و شناسنایی شوند.

با شور و شعف مردی و کریما، سنگ‌های نفش گرفته را برداشتند تا خودشان را به ملک پروان برسانند. آنها به کنار ملک رسیدند و نشستند. مردی سر در گوش ملک نهاد و چیزی گفت که او را منقلب و زنده کرد بطوریکه از خانه بیرون می‌رفت و می‌آمد. همه سراسیمه شده بودند و حرکات مختلفی از خود نشان می‌دادند. بویژه هنگامی که ملک پروان نقش‌های دو اسب را روی ریگ‌ها با ذره بین نگاه کرد. کریما که کار خود را تمام شده می‌دانست از کنار آنها بیرون رفت.

سپیده دم که فرا رسید دو مرد (ملک و مردی) از دریچه آن سرا بیرون آمدند و به سوی آمل حرکت کردند، به سوی گمشدگان خود در محلی که فانوس بر بلندی آن قرار داده شده بود. پیش از رسیدن به شهر پیاده شدند، نزدیک قهوه خانه‌ای کنار جاده، ملک پروان گفته بود برای رسیدن به آن محل «پای پیاده به راه خواهد افتاد، پیاده زیارت قبول می‌شود.»

مردی به نگرانی بسیار رسید و قبول کرد که ملک گام‌های آخر خود را برمی‌دارد. او گریه‌های یک عمر در سینه انباشته را با خود می‌برد تا بغض‌اش بترکد که اگر از دنیا رفت ناکام و ناامید نرفته باشد.

کریما نیز در خیابان راه را گم کرده بود و دنبال اتومبیلی می‌گشت تا سوار شود. او را پلیس سوار کرد تا به خانه‌اش در خیابان گرگان برساند. سرانجام او هم به خانه‌اش رسید و خود را انداخت روی تشکی که همیشه پهن بود و سعی کرد به آنچه اتفاق افتاده بود، بی‌توجه باشد. ولی همواره این فکر در ذهنش بود که آیا ملک پروان به سلامت از آن تپه فانوس نشان بازخواهد گشت؟

کریما نمی‌توانست باور کند جوانی به نام ثری (پسر ملک پروان) در دل خاک آن محل خفته باشد. اگر آن نشانی را به آنها دروغ گفته باشند چه می‌شود؟

زمان گذشت و گذشت و سال نو رسید. عطر بهاری دماغ‌ها را تازه کرد. ماها پشت سر هم سپری شدند. تا آنکه درِ حیاط به صدا درآمد. کریما برخاست و در را گشود. دید «مردی» مقابل او ایستاده است. انگار نه انگار که او را می‌شناسد.

مردی کنار دیوار اتاق نشست و بغضش ترکید. از ته دل جانانه گریست، آنگاه گفت عازم جنوب است. چمدانش را باز کرد و کتاب قدیمی چاپ سنگی را با دو سه لوله کاغذ که دورشان با نخ بسته شده بود بیرون آورد و به کریما نشان داد، با ذره بین ملک و گفت: «وصیت خودش بوده، این هم یکی از دو تا انگشتری که داشت. جعبه آینه‌اش را هم داده به علی غریب.» آنگاه گفت هرچه او سنگ یا ریگی در مسیر می‌دید، آن را به یاد کریما برمی‌داشت. آنگاه سکوت کرد و دوباره گفت: «اسب‌ها، آن اسب‌هایی که کنده کاری کرده بودی خیلی پسندیده بود ملک.» سپس مردی خداحافظی کرد و به سوی جنوب برای کار جدیدش به راه افتاد. کریما به زندگی عادی خود در دخمه پیرزن برگشت.

اینک کاملاً روشن است، جایی که ملک پروان در چکاد تپه فانوس نشان رسیده بود تا گم شده خود (پسرش را) پیدا کند، محل کشته شدگان واقعه چریکی شهر آمل بود که پسر ملک پروان در آنجا گم شد. ملک پروان پس از رسیدن به آن محل سر روی خاک گذاشت تا آنکه جان داد، خاموش و بی سروصدا.

خوانندگان خود بخوانند حدیث مفصل از این مجمل که این همه قلم فرسایی، هدف و داستان نویسی استاد دولت آبادی را پس این رمان گنگ و پرایهام اسب‌ها. چیزی جز زنده کردن خاطره کشته شدگان واقعه اتفاق افتاده در شهر آمل به سال ۱۳۶۰ نبوده است.