و ناگهان همه پرواز ها لغو شد؛ کرونا در اروپا
پایگاه خبری سردبیر – گروه فرهنگ- مهدی رعنائی: فردای جمعهای که فهمیدم همهچیز اگر نه برای همیشه که حداقل برای مدتی طولانی تغییر کرده است قرار بود به برلین برگردم و دو هفته بعد از آن هم برای پرواز به تهران بلیط داشتم که تعطیلاتِ بینِ دو ترمِ دانشگاه و البته نوروز را در ایران […]
پایگاه خبری سردبیر – گروه فرهنگ- مهدی رعنائی: فردای جمعهای که فهمیدم همهچیز اگر نه برای همیشه که حداقل برای مدتی طولانی تغییر کرده است قرار بود به برلین برگردم و دو هفته بعد از آن هم برای پرواز به تهران بلیط داشتم که تعطیلاتِ بینِ دو ترمِ دانشگاه و البته نوروز را در ایران بگذرانم. اما حتی وقتی میدانی همهچیز تغییر کرده است هم نمیدانی که دقیقاً چه در کمینت نشسته است.
پروازم به برلین نیم ساعت بعد از ظهر بود و با حسابِ اتوبوس و قطاری هم که باید سوار میشدم تا به فرودگاه برسم ساعت هشتِ صبح که پذیرشِ خوابگاهِ دانشگاه باز میشد بساطم را جمع کردم و رفتم تا اتاقم را تحویل دهم. خوابگاهِ دانشگاه مجموعهی تعدادِ زیادی ساختمان (بیشتر از ده تا) بود که دورِ یک دریاچهی کوچک در جنوبِ شرقیِ سنتاندروز ساختهاند و چون اتاقِ من طبقهی چهارم بود و بدونِ آسانسور مجبور بودم که چمدانم را خِرکِش کنم و از پلهها پایین بیایم و بعد هم از کنارِ دریاچه بروم و به ساختمانِ اصلیِ خوابگاه برسم که هم پذیرش در آنجاست و هم غذاخوری و آن ساعتِ صبح تک و توکی از دانشجویان که از بقیه سحرخیزتر بودند و ساعتِ هشتِ صبحِ روزِ شنبه که آخر هفته است و تعطیلات بیدار شده و مشغولِ صبحانه خوردن بودند. تحویلِ اتاق سادهتر از آن بود که به آن عادت داشتم و خانمِ مسئولِ پذیرش، که معلوم بود هنوز کاملاً بیدار نشده، فقط کلید را از من گرفت و برایم سفرِ خوشی آرزو کرد و رفت تا به کار و بارش برسد و من هم که قصد کرده بودم آخرین کیک و قهوهام را در کافه تیست بخورم راه افتادم و چون از بختِ خوش اتوبوس توی ایستگاه بود سوار شدم و سه ایستگاهِ بعد جلوی کافه پیاده شدم. قطارم ساعتِ نهونیم از ایستگاه حرکت میکرد و با حسابِ بیست دقیقهًای که از تیست تا ایستگاهِ قطارِ لوکرز راه بود، نیم ساعتی وقت داشتم که توی کافه صبحانه بخورم، اما چون مثلِ همیشه توی تیست که هر روزِ هفته ساعتِ هفتِ صبح باز میشود جایی برای نشستن نبود مجبور شدم هم قهوه و هم کیک را بیرونبر بگیرم و برای بارِ آخر به سمتِ ساحلِ کنارِ زمینهای گلف رفتم و با اینکه بادِ شدیدی میوزید نیم ساعتم را همانجا گذراندم و به سمتِ اتوبوس رفتم.
ایستگاهِ قطارِ لوکرز یک ساختمانِ کوچک است که مثلِ جزیره وسطِ دو ریلِ قطار که موازی هماند و تنها برای ایستگاه کمی از هم فاصله میگیرند قرار گرفته و برای رسیدن به آن باید از روی پلِ عابرِ بلندی بگذری که از بالایِ این خطوط میگذرد. این ایستگاه البته از آنهایی که نیست که مبدا یا مقصد هیچ قطاری باشد و فقط قطارها از آن عبور میکنند و برای همین باید حواست به ساعتِ ورود و خروجِ قطار باشد که هم روی تابلویی نوشته شده و هم با بلندگو اعلام میشود، چون هر قطار بیشتر از یک یا نهایتاً دو دقیقه در ایستگاه توقف ندارد و باید تا میایستد آماده باشی و سوار شوی وگرنه قطار را از دست میدهی. به خلافِ قطارهای ایران هم معمولاً قطارهای بریتانیایی (و کلاً اروپایی) شمارهی صندلی مشخص نیست مگر اینکه خودت با مبلغی بیشتر صندلیات را رزرو کنی و برای همین باید حواست باشد که سریع سوار شوی تا شاید شانس بیاوری و صندلیِ خالیای نصیبت شود.
من معمولاً در این موارد یا سرِ ایستگاه میایستم یا ته آنکه سوارِ واگنِ اول یا آخر شوم که معمولاً خلوتتر است، اما اینبار شانس یار نبود و بعد از اینکه چمدانم را در محلِ مخصوص جا دادم، مجبور شدم دو واگن را طی کنم تا جایی خالی برای نشستن پیدا کنم و تا رسیدن به مقصد فکرم مشغولِ چمدان بود که کسی مواظبش نبود، هرچند عموماً چون کسی نمیداند صاحبِ چمدان کیست و کجا نشسته کمتر پیش میآید که کسی ریسک کند و بخواهد از چمدانی در قطار دزدی کند (و البته معمولاً در چمدانهای بزرگِ سفری هم جز لباسِ چرک چیزی دستِ جنابِ دزد را نمیگیرد). توی قطار اما اولین نشانهی وضعِ جدید را دیدم و دوباره یادم افتاد که زمانه چه زمانهای است. خانمی که روی صندلیِ کناری من نشسته بود ماسک داشت و هر چند دقیقه یکبار با مایعی که در ظرفِ کوچکی داشت دستش را ضدعفونی میکرد و وقتی کسی که پشتِ سرِ ما نشسته بود تکسرفهای کرد وحشتزده برگشت و به من نگاه کرد. داشتیم واردِ روزگاری میشدیم که حتی یک سرفهی عادی هم میتواند شما را در مظانِ اتهامِ بیمار بودن قرار دهد و من، با وحشتی که خانمِ صندلیِ کناری داشت، تا آخر سفر حواسم بود که حتی سرفه هم نکنم که او را بیشتر از این به وحشت نیندازم.
اما دیدنِ آن خانم که آنطور وسواسگونه دستش را ضدعفونی میکرد یادم انداخت که من هم بد نیست یکی از این ظرفهای کوچکِ مایعِ ضدعفونیکنندهی دست با خودم داشته باشم و وقتی در ایستگاهِ از قطار پیاده شدم به یکی از فروشگاههای زنجیرهای موادِ بهداشتی که توی ایستگاه بود رفتم. آنجا فهمیدم که به هر کس بیشتر از دو تا مایع نمیدهند، حال یا به تصمیمِ خودِ فروشگاه یا به دستورِ دولت، و فهمیدم که حداقل در اسکاتلند هم ماجرا کمکم دارد جدی گرفته میشود. هر طور بود توی صف ایستادم و دو مایع ضدعفونیکنندهی دست را خریدم و یکی را در جیبم و دیگری را در چمدان گذاشتم و با ترام به سمتِ فرودگاه راه افتادم. در فرودگاه اما اوضاعِ موادِ بهداشتی بهتر بود و آنجا توانستم دو مایعِ ضدعفونیکنندهی بزرگ از فروشگاههای فرودگاه بخرم که هنوز هم تمام نشده و از همانها استفاده میکنم و حتی وقتی از خانمِ فروشنده پرسیدم آیا میتوانم دو تا از اینها بردارم با تعجب نگاه کرد و گفت چرا نتوانی و وقتی توضیح دادم که در ایستگاهِ قطار گفتهاند که به خاطر کرونا به هر نفر دو تا بیشتر نمیفروشیم، خندید و گفت «they’re making a big deal out of it!». جز این هم در فرودگاه انگار نه کرونایی آمده و نه کرونایی رفته و همه به همان حسابِ قدیم میرفتند و میآمدند و تنها یک خانم که ظاهری شرقی داشت ماسکی به صورت زده بود و با وحشت به این و آن نگاه میکرد و حتی به گمانم چند ثانیهای هم نگاهش روی من متوقف شد که توی کافهی فرودگاه نشسته بودم و مشغولِ نوشیدنِ قهوهام بودم. انگار برای من هم داشت فضا عادی میشد و وقتی میدیدم همهچیز به روالِ قبل است داشتم به قولِ معروف «بیخیال» میشدم.
چون هنوز اما یک ساعتی به باز شدنِ «گِیت» ها مانده بود لپتاپم را بیرون آوردم تا همانجا توی کافه که نشستهام کمی هم به کار برسم. فرودگاه ادینبرا تا دو ساعت اینترنتِ رایگان به هر کسی که با ایمیلش ثبتِنام کند میدهد و بعد از اینکه اینترنت به زور و زحمت وصل شد، خواستم اول ایمیلم را چک کنم تا بعد به کارم برسم که دیدم ایمیلی از شرکتِ ترکیش ایرلاینز آمده است که بلیطِ پروازم به تهران را از آنها خریده بودم. میگفتند به خاطرِ وضعیتِ کرونا پروازها فعلاً تا اطلاعِ ثانوی قطع شده و نه فقط پروازِ استانبول به تهران، که حتی پروازِ برلین به استانبول هم لغو شده بود. ظاهراً قرار نبود «بیخیال» شوم و باید با این کنار میآمدم که نه تنها وضعِ جهان تغییر کرده است، که اولین ترکشهای این تغییر دامنِ مرا هم گرفته است. به خلافِ چیزی که فکر میکردم، تعطیلات را نمیتوانستم در ایران بگذرانم و این تنها اولین تغییری بود که کرونا برایمان به ارمغان آورده بود.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰