چورچین روایت؛ نگاهی به رمان «پریزاد»
سردبیر پرس _ گروه فرهنگ و اندیشه: رمان «پریزاد» نوشته سعید تشکری چندی پیش توسط انتشارات سوره مهر منتشر و راهی بازار نشر شد. در اینرمان قصه بخشی از خراسان بزرگ روایت میشود که در سالهای سلطنت سلطان حسین بایقرا با کمبود و قحطی آب روبرو شد. بستر زمانی اینداستان مربوط به سلسله تیموریان است […]
سردبیر پرس _ گروه فرهنگ و اندیشه: رمان «پریزاد» نوشته سعید تشکری چندی پیش توسط انتشارات سوره مهر منتشر و راهی بازار نشر شد. در اینرمان قصه بخشی از خراسان بزرگ روایت میشود که در سالهای سلطنت سلطان حسین بایقرا با کمبود و قحطی آب روبرو شد. بستر زمانی اینداستان مربوط به سلسله تیموریان است که فرقه اسماعیلیان نفوذ زیادی بر آنها داشتند. ایننفوذ باعث شد مرد فاضل و وارستهای بهنام امیرعلی شیرنوایی به وزارت دربار تیموریان برسد.
تشکری «پریزاد» را در سبک نگارشی مکتب خراسان نوشته و علت اینکار را زندهکردن مکتبی عنوان کرده که سالهاست خاموش شده است. به اینترتیب او تلاش کرده اقلیم زادگاه خود و داستانهای قدیمیاش را با داستان و روایتی امروزی، بستر مکانی قصه خود قرار دهد.
رضا وحید روزنامهنگار و پژوهشگر درباره «پریزاد» یادداشتی نوشته که برای انتشار، آن را در اختیار مهر گذاشته است.
در ادامه مشروح متن اینیادداشت را میخوانیم:
هر شخصی جهان را از جایگاه خود به تماشا مینشیند و تنها افراد محدود و معدودی میتوانند این جهان مشاهده شده را برای دیگران نیز به نمایش بگذارند. هنرمندان با پنجرهای که در مقابل مخاطبان خویش میگشایند میتوانند این جهان را به آنها بازنمایی کنند و به او بگویند من جهان را به این شکل میبینم تو نیز مدتی از چشم من اطراف را نگاه کن و اگر نکتهای به دردت خورد آن را برای خودت بردار و به کار گیر.
در هر ارتباطی که با دیگران برقرار میکنیم کاری جز انتقال اطلاعات به نحوهای مختلف انجام نمیدهیم؛ نویسنده نمینویسد جز برای انتقال اطلاعات، حال این انتقال میتواند باعث تعالی روحی مخاطب شود یا تعالی جسمی. در داستاننویسی نحوهی ارائهی اطلاعات به مخاطب و شکل چینش آنها، ساختار نامیده میشود. ساختاری که هر نویسنده بر اساس مؤلفههای گوناگونی میتواند یکی از آنها را از نویسندگان دیگر وام گیرد یا خود با استفاده از قوهی تخیل و داستانپردازی و هزاران روش دیگر فرمی و شکلی برای چینش اطلاعات داستانی برگزیند. در کتاب «داستان» نوشتهی رابرت مککی برای ساختار، مثلثی فرض شده است که سالهاست با تمام نواقص و اشکالاتی که میتوان بر آن وارد کرد الگوی بسیاری از نویسندگان ایران و جهان قرار دارد. در رأس این مثلث، شاهپیرنگ خودنمایی میکند. مککی میگوید: «طرح کلاسیک(شاهپیرنگ) یعنی داستانی بر مبنای زندگی یک قهرمان فعال که علیه نیروهای عمدتا خارجی و عینی مخالف مبارزه میکند تا به هدف خود برسد، یعنی حرکت در امتداد زمان در چارچوب واقعیتی داستانی که یکپارچگی و دارای پیوندهای علّی است، و رسیدن به پایانی مشخص که به منزلهی تحولی مطلق و غیرقابل بازگشت است.» در آثار نویسندگان بزرگی مانند تولستوی، داستایوفسکی، چارلز دیکنز این ساختار کلی را مشاهده میکنیم اما این مثلث دو ضلع دیگر نیز دارد که آن دو ضلع در صورت درک درست از ساختار کلاسیک، معنای خود را مییابند.
خُردهپیرنگ؛ ضلع دیگر مثلث است. خرده پیرنگ تمام تعریف شاه پیرنگ را داراست اما آنها را تقلیل داده و ویژگیهای آن را کوچک، فشرده و گاهی نیز اندک و کوچک میکند. در خرده پیرنگ پایان قطعی نیست، قهرمان تنها وجود ندارد و تعدد قهرمان دیده میشود، کشمکشها درونی خواهد بود و بعضی از قهرمانها نیز حتی ممکن است منفعل باشند!
ضلع سوم، ضد پیرنگ است که شورشی بر شاهپیرنگ قلمداد شود؛ بنابراین دست خود را، جز عناصر اصلی داستان، برای تغییر تمام عناصر دیگر باز میگذارد. در داستانهای این ساختار ناگهان شخصیت اصلی تصادف میکند در حالی که اصلا در ماشین نبوده، اصلا در خیابان نبوده و شاید اصلا به دنیا نیامده است و زمان نیز مشخص نیست گذشته است، حال یا آینده.
در دوران کنونی، نویسندگان اغلب به سراغ خردهپیرنگ میروند این رویکرد دلایل جامعهشناسی و روانشناسی و علتهای مختلفی میتواند داشته باشد که در این یادداشت نمیگنجد با این حال هر کدام از نویسندگانی که به سراغ خردهپیرنگ میروند سبک خاصی برای خود برمیگزینند. عدهای از آنها فصلها و بندها و جملههای خود را منظم میآورند و عدهای دیگر با جابهجایی فصلها و قسمتهای مختلف رویکرد و نحوهی دیگری از نقل ماجرا را به نمایش میگذارند. نکتهای که باید به آن توجه داشت این است که شناخت سبک و ساختاری که نویسنده در میان انبوه روشهای بیان، انتخاب میکند به خواننده همچون رمز گاوصندوق کمک میکند تا به درون و ژرفای اثر وارد شود. خواننده اگر نتواند درِ صندوق نویسنده را باز کند ممکن است به اشتباهات گوناگونی دچار شود، پیشقضاوت کند و آن اثر را اثری خام و ناپخته یا حتی مبتذل بداند در حالی که هنوز با آن اثر مواجه نشده و حتی نمیداند درون این اثر چه میگذرد. از آنچه گذشت ضرورت آگاهی مخاطب به سبک و ساختار نویسنده بسیار واضح میشود.
اکنون به این سؤال میرسیم: چرا نویسنده گاهی به روشی روی میآورد که داستان به ظاهر صریح و اصطلاحاً سرراست بیان نمیشود؟
جورچین یا پازل به نوعی از بازی میگویند که در آن قطعات مقوایی یا چوبی را کنار یکدیگر میگذارند و تصویری واحد را شکل میدهند. انسان از همان کودکی برای آموختن و توأمان سرگرم شدن جورچین را انتخاب میکند یا برای او تهیه میکنندبرای اینکه در فضای انتزاعی سخن نگوییم و مثالی ملموس و قابل درک در اختیار داشته باشیم به سراغ اثری امروزی از نویسندهای نام آشنا میرویم؛ «پریزاد» نوشته سعید تشکری یا حتی میتوان «اوسنه گوهرشاد» «بارباران» یا دیگر آثار این نویسنده شهیر را نام آورد که سبک و ساختار مشخصی دارد. ساختار اصلی آثار این نویسنده خردهپیرنگ است، یعنی تعدد قهرمان دارد، گاهی بعضی از قهرمانهای او منفعل هستند، کشمکشها همچون کشمکشهای گوهرشادآغا، در کتاب «بارباران» درونی است و پایان نیز باز. بنابراین نمیتوان از دریچهی یک اثر کلاسیک و شاهپیرنگ با اینگونه آثار مواجه شد و آنها را به دلیل تعدد قهرمان نازل دانست یا خرده گرفت چرا پایان باز است!
مسئلهی که پس از آشنایی با ساختار آثار یک نویسنده مطرح میشود سبکی است که او در ارائهی این ساختار در پیش گرفته. اینگونه سبک را میتوان «جورچین» نامید. جورچین چیست و چه معنایی دارد و در سبک داستانی چگونه نمایان میشود؟
جورچین یا پازل به نوعی از بازی میگویند که در آن قطعات مقوایی یا چوبی را کنار یکدیگر میگذارند و تصویری واحد را شکل میدهند. انسان از همان کودکی برای آموختن و توأمان سرگرم شدن جورچین را انتخاب میکند یا برای او تهیه میکنند. کنار یکدیگر قرار دادن قطعات جورچین تنها برای کودکان جذاب نیست و بزرگسالان نیز به این سرگرمی روی میآوردند، تفاوتش در تعداد قطعات و اندازههای آنهاست. شخص بزرگسالی که اینگونه جروچینها را تهیه میکند ساعتها قطعات کوچک را کنار یکدیگر میگذارد تا ثمره کار خویش را اندکاندک ببیند، آیا او نمیتواند تابلوی نقاشی تهیه کند و به دیوار خانهاش بیاویزد؟ قطعا میتواند اما ذاتاً انسان علاقه دارد از هنر دست خود بهرهگیرد و از دیدن آن به شعف آید. در سبک نویسندگی«جورچین» نیز پدیدآور اثر میخواهد مخاطب در کشف و دیدن تابلوی نهایی و ثمرهی نهایی اثر شریک شود و مخاطبی منزوی و حرفشنو نباشد و خود نیز در این خوانش فعالیت داشته باشد.
در سبک نوشتاری جورچین، مخاطب قطعات را کنار هم میگذارد و خود شکل کل روایت را میسازد و به این ترتیب لذتی بسیار بالاتر و ویژهتر و ماندگارتر احساس میکند.
نویسندگان دو روش برای ارائهی سبک «جورچین» پیش میگیرند. در روش اول؛ عدهای از آنها که راوی اول شخص برای تمام اثر خود انتخاب میکنند و تنها از دید همان راوی تمام وقایع را میبینند، قطعات و اطلاعات داستانی را اندک اندک به مخاطب انتقال میدهند. در «عقاید یک دلقک» نوشتهی هاینریش بل، شخصیت اصلی در هتل اقامت دارد و قطعات جورچین زندگی آشفتهی خود را سعی میکند کنار یکدیگر بگذارد تا ببیند در کدام قطعه راه را اشتباه رفته است و کدام قطعه را به درستی انتخاب نکرده که تابلوی زندگیاش با چنین آشفتگی روبرو شده است. در میان نویسندگان ایرانی نیز هوشنگ گلشیری با اثر «شازده احتجاب» چنین ویژگی دارد. شخصیتهای این کتاب، انسانهای بحرانزده، مردد، بیهویت و در جستوجوی هویتی تازه، مسخشده، خسته و درمانده، مرگاندیش و مأیوساند. شازده احتجاب، آخرین بازماندهی خاندانی اشرافی، آخرین شب زندگی خود را میگذراند. هنگام برگشت به خانه شخصی را میبیند که نماد مرگ است، شازده یقین میکند زمان مرگش فرا رسیده، حال برای کشف خود به سفری در رؤیا و تاریخ میرود، سفری که محرّکش عکسهای بازمانده از گذشتگان است. میتوان گفت همان قطعات جورچین را کنار هم میگذارد. گذشته به شکل کابوسهایی هولناک و گاهی در ابهامی تاریک بر شازده ظاهر میشوند.
پریزاد، دورهای را روایت میکند که مشهد در تنگنای فقدان آب گرفتار بوده است. دورهای که شاهان تیموری به امور خود میپرداختند و اگر به هنر نیز روی خوش نشان میدادند برای تظاهر به فرهیختگی است نه برای تعالی اجتماعی مردم آن زماندر روش دوم، جورچین تنها از نگاه و چینش یک شخصیت شکل نمیگیرد بلکه با قطعاتی از قطعاتِ زندگی شخصیتهای مختلفی در دورهای خاص مواجه میشویم. در این سبک دیگر به شناخت یک شخصیت بسنده نمیشود و مخاطب از کنار یکدیگر قراردادن قطعات جورچین به یک کُلنگری در راستای هدف نویسنده میرسد.
بازمیگردیم به رمان «پریزاد» که در آن، اینسبک به خوبی و با تبحر فراوان به کار رفته است. پریزاد، دورهای را روایت میکند که مشهد در تنگنای فقدان آب گرفتار بوده است. دورهای که شاهان تیموری به امور خود میپرداختند و اگر به هنر نیز روی خوش نشان میدادند برای تظاهر به فرهیختگی است نه برای تعالی اجتماعی مردم آن زمان. اکنون در این رمان با تعدد شخصیت روبرو هستیم، بایسنقر میرزا، امیرعلیشیر نوایی، پریزاد، نجلا، پیرمرد چاه کن، نورالدین، قادر، حسین بایقرا و بسیاری دیگر که چنین رمانی تاریخی صدالبته باید اینگونه باشد. حال نویسنده این قطعات جورچین را برمیگیزند، جلا میدهد و در مقابل مخاطب بخش به بخش و فصل به فصل قرار میدهد. نام فصلهایش را «مِقْراض» میگذارد و بخشهای هر مقْراض را با شمارههایی که به آنها میدهد جدا میسازد. تمام این جداسازیها و قسمتبندیها که به بیش از صد بخش کوچک میرسد حکایت از جورچینی با جزئیات دارد.
خواننده کتاب پریزاد اگر آگاه نباشد با چه ساختار و سبکی روبروست ممکن است بعد از خواندن یک فصل احساس کند نویسنده پراکندهگویی دارد و از خود بپرسد: چرا نویسنده از هرات به توس میآید و از توس به روستا میرود و از آنجا باز به هرات برمیگردد و شخصیتها چرا در هر مکان متفاوت و گونهگون هستند؟ در حالی که اگر بداند در حال نگریستن به قطعهای کوچک از این جورچین بزرگ است خود را برای کنار یکدیگر قرار دادن آن آماده میکند و خوانندهای تأثیرپذیر نخواهد ماند و خود نیز در خوانش اثر تأثیر میگذارد. با تمام این احوال که قطعات کوچک جورچین را باید خواند تا به درک کاملی از اثر رسید اما تکتک قطعات نیز دارای هدف، کشمکش و بار دراماتیک است.
تکتک قطعات رمان «پریزاد» نیز دارای کشش دراماتیک و گیرایی رمانپردازانه هستند، مانند اینفصل که میخوانیم:
«مقراض یکم/۲؛
سلطان ابوسعید، نورالدین عبدالرحمن جامی را به خلوت خود خواند. حرفی نزد و گذاشت استاد تمام حرفهایش را بیکم و کاست بزند و دلش را خالی کند. نورالدین حرفهای آخرش را تکرار کرد.
گفت:
_دیگر استادی پسرتان را نمیکنم. در مرام من، مِی با خط و مشق و شعر نمیخواند. انتقام چه چیزی را از آن خانواده گرفتید؟ روشنتر میگویم: همین را میخواستید؟ دوست داشتید شاهزادهای میگسار داشته باشید؟ شما هم ریشهی علی شیر را خشک کردید و هم پسرتان را به بیراهه کشاندید. من حاضر نیستم استادی جوانی را بکنم که در احوالات دیگری سیر میکند.
سلطان ابوسعید غرید:
_ مگر به اختیار خودت است، نورالدین؟!
استاد نورالدین گفت:
_ پس به اختیار چه کسی است؟! من آن غیاثالدین بیچاره و زن و فرزندش نیستم. دلم رضا ندهد جایی بمانم، نمیمانم. حالا هم تا اوضاع این باشد و شاهزاده حسین را هر روز کشانکشان از خُمخانه بیرون بیاورند، من نیستم. قصر را ترک میکنم و به حجرهی خود پناه میبرم.
…
ابوسعید دیگر نتوانست حرفی بزند، نوالدین عبدالرحمن جامی کاملاً ماتش کرده بود، او بازندهای بیش نبود.
نورالدین با سری بلند، تالار را ترک کرد و رفت.»
این قطعه از رمان در جایی قرار دارد که قبل از آن بخشِ به تبعید رفتن علیشیر آمده است. درددلی که پدر و مادر علیشیر در هنگام راهی شدن به غربت توس با یکدیگر دارند. بعد از این راهی شدن، در صحنهای نمایشی شاهد گفتگوی استاد نورالدین با سلطان ابوسعید هستیم که از لاابالیگری شاهزاده سخن میگوید و در بخش بعدی، یعنی؛ بخش سوم میخوانیم که حال شاهزاده از دوری علیشیر به وخامت گراییده است و به همین ترتیب با جابهجایی و گزینشهای مناسب توسط نویسنده، قطعاتی از تابلویی را مشاهده میکنیم که در انتها نهتنها شخصیتهایی تاریخی را در مقابل مخاطب میگذارد و میشناساند بلکه واقعهای تاریخی و مردمانی گرفتار در فراموشخانهی تاریخ را مقابل دیدگان مردم امروز میآورد.
و در پایان چنین تصویری مقابل مخاطب قرار میگیرد:
«نرمنرمک سیودومرد یکبهیک خود را به در خانههایشان رساندند. درهای خانههای تکتک اهالی روستا زدهشد.
زنان روستا آهسته آهسته جمع شدند.
صدای خنده و شادی، مثل صدای آب، در بین مردم جوشید.
هرچه بود، هلهله و شادی بود و تمام.»
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰